پاپا نوئل کیست؟
پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می کنم. این
نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پانویس های
طولانی و موضوعاتی که باید در مورد آن ها توضیح جانبی داد، از آن جمله:
نام ها و
مکان ها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:
1. با رنگ متفاوت از پس زمینه ، و
2. با حروف کژ، و در پاره ای از مواقع،
3. با خط زیرین مشخص شده است.
خواننده درصورت تمایل به آگاهی بیش تر می تواند بر روی واژه،
اصطلاح، نام و یا ... «کلیک» کند تا به «ویکی پدیا» رفته و بر آگاهی خود کمی
بیافزاید. مثلاً اگر شما بر روی نام سلطان محمود غزنوی که به صورت «سلطان محمود غزنوی» نوشته شده است، «کلیک» کنید، صفحه مورد دلخواه شما باز خواهد شد.
«پاپا
نوئل» اُسقف کاتولیکی ست که نام اصلی ایشان Nicholas می باشد.
ایشان در شهر «میرا» Myra در جنوب ترکیه می زیسته و به همین دلیل وی را Sanit Nicholas of Myra می نامیدند. وی
در سال 270 میلادی متولد می شوند و پس از 72 سال زندگی پُرافتخار در سال 342
میلادی اول عمرشان می دهند به شما و سپس فوت می کنند.
گمانه زنی ها برآن است که؛ پس از 200 سال از درگذشت این آقا، معجزه ای
رخ می دهد و آن؛ این است که:
از مزارِ شریف ایشان روغن خوش بویی به بیرون تراوش می کند.
پس از این معجزه، آقای اُسقف به لقب «قدیس» مفتخر می شوند و از این
پس او را Saint Nicholas می نامند.
همزمان با این دست و دلبازی، دو وظیفه مهم را نیز به وی واگذار می کنند.
و ایشان به خاطر مقدس شدنشان و سپاسگزاری از حاضرین، درجا وظایف محوله را، برعهده
می گیرند.
نخستین وظیفه، او آن بود که حضرتش باید درصورت پدید آمدن
ناملایمات بحری؛ همچون طوفان های سهمگین و دیگر تلاطم های دریایی، ماهی گیران
را حفاظت کند و از شر غول های بحری آن ها را برهاند و از غرق شدن
آنان به هر نحوی که شده است؛ جلوگیری کند.
به همین مناسبت، نقاشان زبردست از حضرتش اجازت خواستند تا شمایل/فرتور
ایشان را در کلیساهای سراسر دنیا ترسیم نمایند. و این شمایل ها و نقاشی های پُر
ارزش، حضرتش را همچون یک «ابرمرد» Superman واقعی در نبرد با دیوان و
هیولاهای بحری نشان می دهند.
و دیگر وظیفه ایشان، آن بود که:
کودکان را از شر شیطان، محافظت کرده و در نگاهداری، حفظ و حراست
آن ها کوشا باشد.
روز تفویض وظیفه دومین (همانگونه که می دانید؟)، ششم ماه
دسامبر بود.
وظیفه نخستین به علت تنبلی و کم کاری حضرتش، کم ـ کم از
ایشان سلب میگردد.
ولی اما که، اهمیت و گستردگی وظیفه دومین بیش تر می شود.
موضوع از این قرار بود که هرساله جهت بزرگداشت روز تفویض وظیفه دومین (یعنی همان
ششم ماه دسامبر)، حضرتش برای سپاسگزاری از آنان که وی را به این مقام منسوب
کرده اند، هدایایی تهیه می کرد و آن هدایا را بین فرزندان همان آدم های خیرخواه که
به وی رأی داده بودند، تقسیم می کرد.
دیری نپایید که مردم کنجکاو با لباسی
شبیه عالیجناب (سرخ و سبز و سپید) در روز موعود به کوچه و بازار ترکیه آمده و
به مناسبت این چنین روز فرخنده ای در سبدهای کودکانِ هدایایی می گذاردند.
این مراسم حتا تا زمان شروع حکومت اسلامی عثمانیان (حدود 600 سال پیش) همچنان
ادامه داشت.
باری، در همین زمان ها بود که با گسترش و پیشرفت اسلام در ترکیه،
فعالیت حضرتش محدود و محدودتر شد و جان ایشان نیز، در معرض خطر و نابودی قرار
گرفت. زیرا مسلمانان با ایمان، جز اسلام و مراسم آن، رسوم دیگری را نمی پذیرفتند و
کودکان و زنان مسیحی و ادیان دیگر را، برای خانه ـ شاگردی و تولیدمثل، و خدمت در
خانه و حرمسراهای خود، اسیر و سپس در زمان مناسب که قمر
احتمالاً در عقرب و یا عقرب یحتمل با قمر قرین بود، آنان را به دین مُبین اسلام،
مشرف می ساختند (همچون داعش کنونی) و «میخ» اسلام را در سرزمین کفار باقروار (شکافنده و گشاینده و وسعت دهنده) فرو، بر می کوبیدند.
پس از چندی، به علت تهدیدهای پیگیر
(کتبی/پیامک/وایبر/داعشواری و به سبک طالبان) از طرف مسلمانان
به جان حضرتش، یکی از ترکان مسیحی ی «خیرخواه» به کمک وی می شتابد
و او را در یک زیرزمین تاریک، مخفی می سازد و از ترور حتمی، نجاتش می دهد.
حضرتش
از آن پس، در زیرزمین مربوطه (همچون امام دوازدهم شیعیان) غایب می گردند و هیچ کس
از او خبری نداشت. و حضرتش به دیار فراموشی رهسپار شده و از خاطرات، محو می گردد. و
عجیب آن که پس از غیبت او، یک شیر پاک خوردهای هم، نمی دانست اصلاً او که بود
و نامش چه بود.
تا آن که یک هلندی سرگردان در سدۀ 1600 میلادی (یعنی حدوداً 200
سال پس از غیبت حضرتش) نیمه شبان تنها از کوچه پس کوچه های شهر «میرا» می گذشت،
که ناگهان ناله ای ضعیف و بسیار جانگداز، توجه وی را جلب می سازد. این هلندی
سرگردان، بخاطر تاریکی شب و عدم نور کافی، بیش تر به گوش خود، گوش می دهد و آهسته ـ
آهسته به صدا نزدیک و نزدیک تر می گردد.
و پس از چندی چالش دلاورانه سر از زیرزمین
درمی آورد و در آنجا صدای ناله کاملاً و بطور وضوح (نه وضو) شنیده می شود. هلندی
سرگردان که نفس در سینه اش حبس شده بود؛ زیر لب زمزه میکند:
ـ کیستی؟ کجایی؟
که این ندای دلنشینِ کیستی؟ کجایی؟ پس از گذشت 200 سال اختفا، برای
اولین بار، گوش حضرتش را، می نوازد.
پس از پرسش های معمول، آن صدای ضعیف، جانی می گیرد، و کمی بلندتر
میگوید:
ـ اینجا هستم! اینجا! در این صندوق حصیری، بیا، بیا، و مرا از این
مخفیگاه تاریک نجات بده! من دراین جا صدها سال است که مخفی شده ام.
هلندی سرگردان کمی از ترس و سرگردانی خود را، به زیرپای راست خود مینهد
و با پای چپ عزم را جزم ساخته در پی حضرتش همه جای آن دخمه تاریک و زمهریر را
جستجو می کند. تا آن که در روشنایی نیمه جان بامدادی آن روز، که هنوز همه جا
را فرا نگرفته بود، آن صندوق حصیری را یافته و حضرتش را از آن صندوق بدرمی آورد. و
جویای حالش می شود.
حضرتش با شور و ذوق بسیار، خیلی مفصل از آن زمانی که
در گورستان وی را به خاک سپردند تا جریان فوران روغن خوش بو، و آن خیرخواهی که
او را، در این دخمه مخفی کرده بود را، با آب و تاب فراوان، بیان می دارد. و در
این جا بود که «گُل از گُل نیم گُل» هلندی شکفته می شود و شادمانه به حضرتش
پیشنهادی می دهد که:
ـ ... برخیز و بیا با من، به ینگه دنیا برویم.
حضرتش به این پیشنهاد هلندی سرگردان پاسخ مثبت می دهد،
ولی اصلاً نمی دانست که ینگه دنیا کجا است. اما که ولی به قصد کاسبی دستش را در
دست هلندی گذارده با وی به آمریکای شمالی می رود (پس از مهاجرت هلندیها
به آمریکای شمالی نام سنت نیکلا به سانتا کلاوز "Santa Claus" تغییر یافت).
این آقای هلندی سرگردان در همان زمانی که عرق سَفر حضرتش هنوز خشک
نشده بود و یا شاید کمی خشک شده بود و یا اصلاً خشک شده بود، وی را گریم (mak up) کرده، به شکل و شمایل یک پیر مرد چاق ـ و ـ چله با ریش بسیار
بلند و سپید، صورتی گوشت آلود و خندان (البته گاهی اوقات هم با عینک ذره بینی
آخرین مدل و ساعت مچی گران قیمتِ western watch) و با لباسی سرخ و سبز و سپید (همرنگ درفش ایران) به
کوچه و بازار می برد تا حضرتش نوید «تولد مسیح» آقای آقاهایشان را دَم دهد.
راویان اخبار و طوطیان شکر شکنِ شیرین گفتار چُنین روایت کنند که،
چون سال 1878 میلادی فرا می رسد، و مردم کنجکاو از احوالات حضرتش جویا می شوند، وی
شادمانه به پرسش های کنجکاوانه پرسش کنندگان با خوشرویی پاسخ می دهد و از این همه
توجه و محبت آن ها مسرور می گردد. تا آن که یک شیر پاک خورده ای فضولی از حضرتش می پرسد
که اهل کجاست و اصل و نسبش به «که» می رود! حضرتش را، دست و پا درجا
خشک می شود قلبش شروع به طپش می کند و به لکنت زبان افتاده و به علت شرمندگی و
خجالت معمول شرقیان و یا شاید که مسائل سیاسی ـ اجتماعی آن روزگار با شرمندگی
غیرقابل وصفی نام مسقط الرأس و سرزمین خود را مخفی کرده و بیش تر برای آن که
او را مهاجر بد ـ وقت و علیل و ذلیلی نه پندارند با دستپاچگی می گوید:
ـ از سرزمین «گرینلند» Greenland راهی آمریکا شده است.
و پس از آن که دلواپسی پرسشگران فرو می نشیند، مدعوین شادان شده و
با یکدگر همصدا شده و می گویند:
ـ هورا، هورا، ایشان هم مثل همه ما از اروپا تشریف فرما شده اند.
و برای آن که قدردانی خود را برای ورودش به آنجا نشان دهند، به
حضرتش اجازت دادند تا وی به کاسبی خود که همان جارزدن آمدن آقایش مسیح بود را،
ادامه دهد. ولی اما که یک شرط نیز در میان گذاردند و آن، این که، حضرتش باید بروند
کلاس زبان، و زبان انگلیسی یاد گیرند.
تا این جای داستان را دانستید، باقی را نیز از زبان راوی بشنوید (به
بخشید بخوانید) تا بدانید.
بله، دست بر قضا در آن حوالی، چاپچی خیرخواهی بود که از روی
خیرخواهی حرفه ای خود که همان «چاپیدن» است، در روز ششم دسامبر
1879 آفیش بسیار بزرگی از یک «شازده پسرِ کاکول زری» خندانی را چاپ و
انتشار می دهد (حال چرا ششم دسامبر؟ ساده است تا خیرخواهان فرصت کافی و وافی
برای انتشار گسترده افیش و نیز نصب آن را، داشته باشند). این آفیش چاپ شده را
چاپچی، به تمام نقاط دنیا حتا سرزمین اصلی خود حضرتش یعنی همان ترکیه نیز، ارسال
می کند. بدین وسیله حضرتش به اقصانقاط دنیا توسط پاره کاغدهایی، صادر می شوند. از
آن پس حضرت Nicholas تغییر نام داده و نامش به «پاپا نوئل» بدل می شود.
و چون از «ینگه دنیا» آمده است، همچون دیگر کالاهای تولیدی آن دیار در سراسر
دنیای «ببین و باور کن» بر روی چشمان همگان جای خوش می کند!
دوستان خوب راوی، توجه داشته باشید که تا این زمان هیچ گونه تغییری در البسه حضرتش
داده نشده است. یعنی آنکه هنوز آقای پاپانوئل عزیز دارای البسه ای به رنگ، سرخ و
سبز و سپید (ای درفش کیان) هستند.
ایضاً، آهسته آهسته، توسط سپاهیان طرفدار حضرتش، به کودکان
آموزش داده می شود که:
v آنان (کودکان) می توانند برای حضرتش نامه ها نویسند و پست کنند. و
v حضرتش تمام نامه های ارسالی کودکان سفیدپوست مسیحی سراسر جهان را
بدون استثناء و با دقت تمام می خواند. و هرآنچه آنان آرزو کرده اند که در سال نو
داشته باشند را، بعنوان «هدیه کریسمس» در زیر درخت کاج تزئین شده آنان
برمی گذارد. و خود با کالسکه پُر از هدایا، که توسط شش (گاهی هم هشت) گوزن شادمان
کشیده می شود، در آسمان ها محو می شود تا به خانه یک کودک «گوگولی مگولی» مسیحی
سفیدپوست دیگری نزول اجلال فرمایند و هدایای خود را در زیر درختان کاج آن ها
برگذارد.
پس از بر کرسی نشاندن این باورداشت در نزد کودکان، حضرتش همانگونه
که در فیلم های «کمپانی والت دیسنی» Walt Disney همچنین نیز دیده ایم و دیده اند، دارای
یک کارخانه تولیدی بسیار عظیمی می شوند که ببین و بپرس! چرا چون ایشان باید
به تک تک آرزوهای مصرفی کودکان «گوگولی مگولی» مسیحی سفیدپوست پاسخ مثبت دهند. او
تمام ملائک درگاهش را به ساختن لوازم درخواستی آن کودکان «گوگولی مگولی»،
برمی گمارند، و صد البته با دریافت مواجب و مزایای اضافه کاری و پاداش آخر
سال. بر چشم بد لعنت!
آدرس حضرتش، از
آن زمان که آن پسر کاکُل زری برایش نامه ای از آمریکا (سرزمین سرخپوستان
که توسط سفیدپوستان اروپایی در حدود 500 سال پیش اشغال شد) پُست کرد، یعنی همان
روز ششم دسامبر 1878 تاکنون همان کشور Greenland باقی مانده است. و باعث تعجب است که تاکنون هیچ گونه اعتراضی هم در مورد امتیاز رسمی Patent و جواز حقوقی از طرف ترکیه در مورد سوءِاستفاده از نام و
نشان و محل سکونت حضرتش به مقامات بین المللی ارائه نگردیده است.
ولی اما که، پژوهشگران بسیاری در سراسر دنیا بطور پیگیر
از سرگردانی های پژوهشی خود در مورد محل اقامت و زندگی عادی روزانه حضرتش، مردم
جهان را با اطلاع ساخته اند. ولی کو! گوش شنوا؟
راوی داستان (که خود من هستم)، با کوشش فراوان توانست به پای
درددل یکی از این پژوهشگران بنشیند (البته نه بمدت بسیار طولانی بلکه چند ساعتی) و
جویای نگرانی وی بشود.
این آقای پژوهشگر که از ترس تروریست ها، نمی خواهد نامش فاش
شود، برایم تعریف کرد که در وضعیت کنونی (قابل توجه دوستان خواننده، مصاحبه با
ایشان در روز 21 دسامبر 2008 در یک آلونک مخفی در شهرک دور افتادهای در کشور سوئد
انجام شد) هیچ کس بطور قطع نمی داند آقای پاپا نوئل هم اینک در کجا
زندگی می کنند.
شاید مخفی شدن ایشان در درجه نخست، بستگی به تجربه تلخی باشد
که حضرتش از مسلمین بین سالهای 1400 تا 1600 در کشور ترکیه داشته اند. و یا
شاید که باشد، که کشورهای مختلف اروپایی برای کسب درآمدهای اقتصادی خود، این
شایعات را بر سر زبان ها می اندازند، الله اعلم.
ولی اسناد موثق نشان می دهند که در اوایل سال های 1800 و پس از آن،
از هر کودک دانمارکی که می پرسیدی منزلگاه آقای نوئل کجاست، بدون هیچ تأملی میگفت:
قطب
شمال. و آن ها بدون هیچ گونه درنگی اضافه می کردند که آقای نوئل برای رفع مایحتاج
(در این مایحتاج، مسواک زدن بامدادی ایشان نیز در نظر گرفته شده است) خود، با
کالسکه ای که هشت گوزن نیرومند به نام های:
Danser, Springer, Smukke, Konge, Komet, Amor, Torden و Lyn آن را می کشند، به این طرف و
آن طرف می روند.
ولی در سال 1871 نویسندۀ توانای سوئدی آقای Viktor
Rydberg، که ایشان حتا در مورد ایران و مذاهب کهن در آن سرزمین، چند کتابی
هم نوشته اند، ادعا می کند که آقای نوئل برای مدتی طولانی مهمان ایشان
بوده اند و آقای Viktor Rydberg از آقای نوئل با افتخار
پذیرایی کرده اند.
شک و شُبه زمانی زیادتر می گردد که آقای «ریدبری» پس از این ادعا،
هیچ گونه اطلاع دیگری در اختیار ما نمی گذارند که آقایش برای همیشه نزد ایشان
ماندند و یا بجای دیگری کوچ کردند.
این موضوع به اوج پیچیدگی خود می رسد در زمانی که شنیده می شود
آقای نوئل همزمان که نزد آقای «ریدبری» سوئدی مهمان بودند ویا ساکن گشته بودند در
منطقه سعب العبور، با سکنه غیرمتمرکز و پراکنده Korvatunturi در دشت تقریباً همیشه یخ بندان Lapland در Finland فنلاند نیز دیده شدند. و مردم
شرافتمند فنلاند می گویند که:
ـ یکی از گوزن هایی که کالسکه آقای نوئل را می کشد، فنلاندی تبار
بوده و نام او هم Petteri است و نشانگاه اوهم، همان کلاه
قرمز رنگی ست که دستبافِ پراکنده نشینان Lapland می باشد.
بله، صحبت راوی با آقای پژوهشگر تازه گُل انداخته بود که ناگهان
یکی از شاگران این استاد «نوئل ـ شناسی» بدون اجازه رسمی هراسان وارد اطاق شده و
گفت:
ـ استاد،،، استاد! کاشف به عمل آمده است که آقای نوئل همزمان
که در شهر Korvatunturi ساکن می باشند، در شهرهای Rovaniemi, Kittilä, Ivalo و Enontekis نیز زندگی می کنند و
ساکن هستند. این دانشجوی دوره دکترا که زیر نظر استاد پژوهشگر تحقیق می کرد
سراسیمه و با هیجان، به سخنان خود ادامه داد و گفت:
ـ مهم نیست که یک نفر در چند شهر ساکن باشد، ولی نمی شود باورداشت
که او همزمان در آن شهرها هم باشد و هم دیده شود!!!
راوی که من باشم سراپا گوش شدم تا بشنوم این استاد پژوهشگر به
شاگرد جوان و زیردست خود چه میگوید.
در این شور و هیجان که از نظر راوی به اوج خود رسیده بود، استاد خیلی
خونسردانه و با یک حرکت بسیار آهسته به گردن و سر خود، به طرف شاگردش گردشی
موزون کرد و گفت:
ـ جوان! اولاً یادت باشد! که شاید شما! در مورد «پاپا نوئل»
پژوهش و تحقیق می کنی، نه که شاید در مورد هر فرد معمولی دیگری که باشد.
ثانیاً؛ شاید که مصلحت برآن باشد، که چنین باشد! که باشد. و چون بر رسم معمول مجال زنده
ماندن در این دنیای تروریستی بر «نوئل» بزرگ، خواسته است
که توانسته باشد، و بوده باشد؛ باید که فراهم باشد. باشد!؟
*****
باری، می دانید! که رنگ لباس و حمائل حضرتش (رحمت الله علیه! گو این که ایشان در حال حاضر نمرده اند، ولی اما که ایشان فقط یکبار فوت کرده اند و آنهم بیش از 1700 سال پیش بود)، بعدها مورد استفاده
همه جانبه تولیدات آمریکایی قرار گرفت و دیگر رنگ سبزی در البسه حضرتش دیده نشد که
نشد!
علت اساسی این تغییر را خانم کوکاکولا Coca-Cola بعدها چنین بیان کردند که: اولاً ترکیب
رنگ سرخ و سبز و سپید دِمُدِ شده بود و
ثانیاً مردم آمریکا رنگ سبز را با مسلمانان
گره خورده می دانند.
به بیانی دیگر لباس امروزی حضرتش که فقط دو
رنگ سرخ و سپید در آن بکار رفته است را، خانم کوکاکولا بر تن
حضرتش پُرو کرده دوختند و بر تن ایشان کردند.
ولی حال این خانم کوکاکولا کیست؟ که این همه عاشقان سینه چاک
در سراسر دنیا دارد و در بیش از201 کشور جهان خانمش بر سَرِ هر کوچه و بازار به
فروش میرسد!
بله! همه چیز در فصل بهار سال 1884
در «اَتلانتا» (Atlanta) واقع در «جورجیا» (Georgia) شروع می شود. شخص معتاد به مواد
مخدر و از جنگ برگشته ولی اما که، نه بخت برگشته، اما که
لاکن، بیکاری که قبلاً داروخانه چی بوده و نام «جان پِمبرتون» (John Pemberton) را یدک می کشید، نوشابه ای که
مخلوطی از قند و آب و مقداری گاز و گافِئِن (Caffeine) است را، درست می کند.
ایشان بخاطر تجربۀ شخصی که از مصرف مواد مخدر داشتنده اند؛
کمی به «آب ـ
قند» ساخته شده، کوکا 1Coca اضافه می کند. و این معجون
را به داروخانه بزرگ شهر می فروشد. او از مسئولین آنجا می خواهد که معجون را به
مبلغ پنج سِنت Cent به مشتریان بفروشند.
از این پس یعنی همان سال 1884 این نوشابه به عنوان
داروی تقویتیی «مردانگی!!!» به مردم قالب کرده، انداختند می شود؛
به همانگونه که عرق جاری شده از بدن «گلادیاتور»های روم باستان را پس
از نبرد بی درنگ در شیشه هایی به شکل عطرهای امروزی کرده و به بانوان
خوشباورِ شهوتی، به عنوان داروی تقویتیی «مردانگی!!!» قالب کرده،
انداختند. تا مردانِ این بانوان شریف، مردی مردانگی ی بیشتری در مردانگی
خود، داشته باشند.
باری پس از مدتی نه چندان طولانی، که خود دانی!!! تقلب و
انداختِ آقای جان پِمبرتون، برملا شده و ایشان یک کتک مُفَصل،
خلاصه و مفید از آقایان و بخصوص خانم های «گول خورده» (در مورد عدم
عمل کرد کاربردی مردانگی سرورانشان)، نوشِ جان می کند.
ولی آقای جان پِمبرتون از رو نرفته و در سال 1893 این نوشابه را،
به عنوان یک «نوشابه» و نه، به عنوان یک داروی تقویتی،
دوباره به بازار می فرستد. و «اجی کجی لاترجی»، نوشابه در بازار گُل می کند.
در سال 1945 یعنی درست در زمانی که جنگ بزرگ همه گیر دوم اروپا
ویرانگری های همگانی خود را ادامه می داد، شخصی به نام «الکساندر
ساموئلسون» Alexander Samuelson سوئدی الاصل آمریکایی، از تابلوی
نقاشی شده مادربزرگ خود، که بسیار خوش اندام نیز بود و تابلو، او را در حالت تمام
ـ قد، با بدنی نیم ـ گردان و گردنی نیمه کژ، نشان می داد، الهام گرفته، طرح بطری
معروف و شناخته شده کوکاکولا را، می ریزد.
ثبت است که این آقای «الکساندر
ساموئلسون» در Karebysocken Kungälv, از توابع Göteborgs och Bohus län متولد شده و به سال 1934، در Indiana USA, فوت می کند.
دلیل بزرگ آن که طرح آقای الکساندر
ساموئلسون، پذیرفته می شود آن بود که سر و گردن مادر بزرگ ایشان، همان سر و
گردن بطری ست. و برجستگی «سینه» خانم همان برجستگی بالایی بطری ست و فرورفتگی کمر،
فرورفتگی بطری و برجستگی حالت انتهایی بطری یادآور باسن و ران های آن خانم است که
حفاظ دامن نامرئی ایشان، حالت شهوت انگیزی را، به یاد می آورد.
ولی البته بطور «علنی» Manifestation خوش ـ دست بودن
بطری علت انتخاب آن طرح، معرفی می شود نه شباهت بطری به اندام
زنانه. ولی اما که اگر شما هروقت این بطری را در دستان خود بگیرید و بِفُشارید و
محتویات آن را همی نوشید، بی شک «حس» می کنید که آن خانم پری ـ پیکر را در لابلای
انگشتان خود گرفته، ای اُخ، می فُشارید! آیا این طور نیست؟ کمی فکر کنید! یا
حداقل، آن را امتحان کنید!
*****
باری، در یکی از شب های گرم تابستان جورجیا، آقای پاپا نوئل
تنها دیر وقت به خانه می رفت و در کوچه باغ های اتلانتا آواز کوچه باغی «ای
حبیبم امان آه هـ ا ها ها، ها» را، سر داده بود.
خانم کوکاکولا در خانه تنها نشسته
بود و در پی گشایش «بخت» خود خیال بافی می کرد که، به ناگاه آواز آقای نوئل به
گوشش می رسد. ایشان به آهستگی پا ورچین، پا ورچین، به پنجره نزدیک و نزدیک تر
شده آن را می گشاید. و ناگهان دژ روئین قلبش از هم فرو می پاشد و مسحور از جاه و
جلال جادویی حضرتش، به صدای گرم وی نیز گوش می دهد و در خیالات خود، هفت آسمان
رنگین را هم زمان، در می نوردد.
و اما از این جا بشنو که پس از این اتفاق، خانم کوکاکولا زاغ سیاه
پاپا نوئل را چوب زده، آدرس منزل او را پیدا می کند (البته بدون استفاده از GPS navigation device ) و دست گیرش (نه؛ پاگیرش) می شود که حضرتش در چه «برإنشی»
مشغول است. وی در وقت مناسب2 و به دور از
دیدِ اغیار به آقای پاپانوئل پیشنهاد همکاری و ازدواج می دهد (بدور
از چشم شما با عشوه ها، ترفندها و کرشمه های زنانه). خانم کوکاکولا طلب هیچگونه
«مَهر»ی نکرده، و فقط یک شرط برای ازدواج خود تعیین می کند و آن، این است
که آقا، بطور تمام و کمال خرِ خانم شوند! و هرچه خانم گفت، آقا
گوش کنند.
در خلال این گفتمان، آقای نوئل دستی به محاسن سپید خود کشیده
کمی به فکر فرو می رود و در اندیشه های فیلسوفانه خود حتا بیاد
داستان «سامسون و دلیله» Samson and Delilah هم می افتد. ولی وقتی به هیکل و
برجستگی های ملایم، مُدَور، نرم و لطیفِ لامتناهی علیاءالمخدره نگاهی خریدارانه
برمی آفکند، این شرط ناقابل را، (ای اُخ) از جان و دل می پذیرد. و همکاری آنان
شروع می شود و حضرتش دربست، خر خانم می گردند.
ولی اما که، حضرت آقای پاپا نوئل (صلوات الله عليه) هم، برای همسر
لوند و زیبایش شروطی قائل می شوند، و آن این بود که، خانم اجازه دارند فقط به فقط
با سفیدپوستان درجه اول که دارای پایگاه اجتماعی بالایی باشند و با سرمایه داران
طراز اولِ سفیدپوست که نوکر و کُلفَت سیاهپوست دارند، «لاس» بزند و هیچ وقت هم در
امور تبلیغاتی و در مورد خودفروشی خود، از یک غیر سفیدپوست استفاده نکند، چون خود
آقای نوئل، شیفته کودکان و بزرگ سالان سفیدپوست مسیحی ست.3
خانم کوکاکولا این شرایط را می پذیرد. و همکاری این دو بالا می گیرد
و پیشنهادهای جهانی از در و دیوار بر سر و روی این دو، سرازیر می گردد. یکی از این
پیشنهادها از حزب «نازی» Nazi آلمان است. در این کشور کوشش هایی نیز
صورت می گیرد تا این زوج خوش وقت/بخت به آن کشور رفته و فعالیت خود را، شروع
کنند. ولی شرح این ماجرا از حوصله ما خارج است و باعث سردرد شما عزیزان نیز
می شود. پس از آن درمی گذریم.
*****
ایضاً، در اواسط دهۀ 1950 میلادی و پس از آن، معابدی هم در ینگه
دنیا و هم در دیگر نقاط جهان می سازند که از معبد خدای آقایشان در اورشلیم هم، با
شکوه تر و پُرعظمت تر هستند. این عظمت آنچنان است که همه روزه هزاران ـ هزار
مُراجع، مُشایع، مُزاول و مُشاهد دارد. باور ندارید! کافی ست تا فقط به یکی
از این معابد (کارخانه ها) سری بزنید.
این دو زوج خوش وقت/بخت، یک شعار بزرگ و اثر بخش را، نیز سرلوحۀ
کار خود قرار می دهند. و این شعار چنین خلاصه می گردد که:
« ... ـ هر شخصی در هر نقطه از جهان که باشد، باید کوکاکولا بنوشد،
و آن را همچون خدای خود، ستایش کند.»
پرستش این «خدای قرن بیستم» در قالب «ربةالنوع» در
تمثیلات و اُوسانه ها، همچون «مادر تمثیلی» در این جا خانم کوکاکولا،
با «اَب» همچون «پدر تمثیلی» در این جا آقای پاپا نوئل،
در پدیده «یزدان شناسی» Theology و پیوندهای سیاسی اش در اقصانقاط جهان
بصورت غیرقابل باوری همچنان ادامه دارد.
پرستندگان افراطی این «خدای قرن 2000» Santa Claus بنام گروه «کوک پاپا» تا
آنجا پیش رفته اند که، این دو (خانم کوکاکولا و آقای نوئل) را یگانه خداوند
خود می دانند و آن ها را نه تنها ستایش می کنند، بلکه از این دو طلب مغفرت،
بخشایش، آمرزیدن و مشکل ـ گشایی را نیز؛ دارند.
سخن به درازا کشید. باری، محتویات این نوشابه با صرفنظر از بعضی
موادی که کاملاً سّری ست، شامل کمی، بیشتر از 99% آن، از قند+آب است. لیکن
همین آب ـ قند، اول قاره آمریکا را درنوردید و سپس تمام جهان را همانگونه که اشاره
شد با سرعتی سرسام آور درمی نوردد. و بدین روش آقای نوئل توسط کدبانوی خود،
همگام و همزبان با فروغ فرخزاد، تولد دیگری می یابد، و با انرژی بیشتری
به کاسبی خود که همان جارزدن تولد آقایشان عیسی مسیح است را، ادامه می دهند.
و این گسترش امپراتوری حضرتش پس از تولدی دوباره و با همکاری «کمپانی
والت دیسنی» Walt Disney و «مَک دونالدز» McDonald's هرروز، در جهان بزرگ تر و تکمیل تر
می گردد. با لبی که بگوید: الهی آمین یارب العالمین و لعنة الله على الخائنين!
امیدوارم که خداوند یک عمر جاودانی به حضرتش و لشکر مهاجم ایشان
عطا فرمایند! تا در راه خیری که در پیش گرفته اند خدشه ای وارد نشود و
هر روز چون همه روز، و روزها و ماه ها و سال های گذشته پیروزتر و
سربلندتر باشند. و هیچ کشوری را از تولیدات آب ـ قندی خود بی بهره
نگذارند. با لبی که بلند بگوید:
الهی آ آ آم مـ م ی یی ی ین!
*****
راستی! ببخشید! راوی داشت یادش می رفت.
بله، در آن زمانی که ایران با فرنگستان آشنا می شود، یعنی همان
اواخر پادشاهی رضا شاه پهلوی، آقای نوئل سری هم به سرزمین کُل و بلبل می زند. لیکن
عالیجنابش نام خود را عوض کرده و به بچه های توی کوچه و بازار یاد می دهد که
او را «عمونوروز» صدایش کنند!؟ تا او هم؛ در عوض برای بچه های حرف شنو و
«مامان»ی هدیه «نوروزی» بیآورد.
ولی اما که، تا پیش از اجلاس آقای پاپا نوئل هیچ بچه ایرانی تاریخ دانی
از وجود عمونوروز که به خیابان رود و پیام نوروزی دهد، حرفی، سخنی، ضرب
المثلی، مَتلی یا اَتلی، حتا زبانم لال، مَتلکی هم بیاد نمی آوردند4.
به گمان راوی، قصد آقای نوئل این بود که مردم نمی فهمند، اول
به نام «عمونوروز» سر بچه ها رو شیره می مالم و بعد یواش یواش وقت و ساعت
تحویل سال را، به وقت و ساعت تولد آقایم «عیسی مسیح» عوض می کنم. تا درخت کاج در
خانه های ایرانیان هم، زینت بخش باشد. و اگر در این کار موفق نشدم؛ حداقل کوشش می کنم
تا در تکلیف «رسالت» Christian
missions خودم، پیروز شوم. و اگر در این مورد هم
شکست خوردم حداقل خودم را بجای حاجی فیروز در قلب مردم جا میکنم تا
علیامخدره یعنی همان خانم کوکاکولا، سرزمین کُل و بلبل را نیز، تسخیر کند5.
ایشان به همین بهانه، و بیشتر بخاطر رد گُم کردن،
به شکل پیرمردی خوش لباس درآمد. البته آن لباس سرخ و سپیدش که البسه همیشگیش
بود را کنار گذاشت و عینک ذره بینی خود را نیز که هرازگاهی از آن استفاده می کرد،
با احتیاط بسیار که نشکند روی طاقچه توی صندوقخانه قرار داد. زیرا می دانست که در
کشور گل و بلبل کسی عینک نمی زند، زیرا جماعت را باور بر آن بود که الله افراد خطا
کار را ناقصالحلقة به دنیا تحویل می دهد و اگر شخصی عینک بزند ناقص است و حتماً
گناه کرده و الله بر او خشم آورده و او را ناقصالخلقة نموده است. جالب تر آن که
پس چندی که ایرانیان با فرنگ آشنا شدند به هر عینکی ای که بر می خوردند به
او می گفتند پروفسور!
باری؛ حضرتش می رفت بین مردم و برای بچه های بی سرپرست و فقیر (که
کم هم نبودند) تنقلات می خرید و بین آنان تقسیم می کرد و در همان زمان نوید آقایش
را در گوش بچه های تاریخ ندان زمزمه می کرد (لازم به گفتن نیست ما ایرانیان همگی
تاریخ خودمان را فوت آبیم). وی در فرصت های مناسبی که پیش میآمد برای آن که اولاً
بیکار نباشد و ثانیاً با آداب و تاریخ ایران نیز آشنایی پیدا کند، یواشکی شروع
کرد به شاهنامه خواندن.
پس از چندی شاهنامه خوانی حضرتش به این اندیشه برآویخت (یعنی
آویزان شد!) که ای دل غافل، من می توانم خودم را به جای «جمشید
شاه» به بچه ها قالب کنم. جرقۀ التهاب این اندیشه آتشین به اندازه ای
بود که کم مانده بود که چشمان خودش را هم کور کند. اما، لهیب این شعله از چند
فرسنگی دیده می شد (خودِ خودم، آن را دیدم). با همین زیربنای اندیشه ای و درست شب
نوروز، یعنی همان شب اول سال نو، به کوچه و بازار آمد و کودکان معصوم ولی گرسنه
ایرانی را با شیرینی و آجیل و پاره ای از بازیچه های مختلف کودکانه، مشعول گول زدن
شد. عجبا و حیرتا، که مردم فرهنگ پرور/ تاریخ دان و با درایت ایران، از ایشان
استقبال هم نمودند. زیرا در آن اوایل مردم غیور و با فرهنگ ایران فکر می کردند
«عمو» همان «حاجی»یه که فقط، کمی نو نوار کرده.
بهرروی، مردم در چند روز اول هر سال نو، به همکاری ایشان
شتافتند و به اشکال گوناگون در کوچه و بازار، با ساز و نقاره به دنبال
او می افتادند و حتا رقاصانِ دوره گرد نیز، به او پیوستند و این جمع «یأجوج و
مأجوج» بر در دکان ها و حجره ها ایستاده و سنگ (زدن دو سنگ بر روی هم) و
ساز می زدند و می گفتند:
بابا نوروزِ صغیرم،
سالی یک روز فقیرم.6
وقتی آقای پاپا نوئل، جاده را تقریباً صاف و آماده دید، علیامخدره
را نیز وارد ایران کرد و برای راحت ایشان قصری بسیار بزرگ در ته خیابان ژاله (فرح
آباد قسمت شرق تهران) که بعدها، به «کوکاکولا» معرف شد، بنا ساخت.
در آن زمان، روزانه صدها نفر از مریدانش صبح زود در زمانی که آفتاب
هنوز طلوع نکرده بود و یا کمی طلوع کرده بود و شاید اصلاً طلوع کرده بود، برای
طواف به آن کارخانه رهسپار می گشتند. آقای نوئل و همسرشان از قبل می دانستند
که رقیب میدان های نبرد آنان یعنی آقای پپسی کولا Pepsi قبلاً به سرزمین
کُل و بلبل آمده بودند، این زوج شکست ناپذیر باز هم از قبل می دانستند
که در این میدان مبارزه همچون دیگر میدان های مبارزات پیشین که در سراسر گیتی
برگذارشده بود، و پیروزی با آن ها بود، این بار هم، پیروزی با آن ها است، نه «مستر
پپسی«؛ لذا، وجود ذی ـ جود ایشان را، بطورکُل،
ندیده گرفتند.
*****
اما مادر راوی، آدم سنت پرستی ست و به پسر خود یعنی همان
آقای راوی که خود بنده باشد، می گفت:
« ... ـ ننه جون، مادر فدای قد و بالای نازنین تو بشه، نکنه یه وقت
گول این بابا نوروز رو، بخوری ... این مَرتیکه نه عمونوروزه نه بابا نوروزه، نه هم
اصل و نسبش به جمشید میره (اُوهو اُوهو، اُوهو! صدای سرفه)، اصلاً معلوم نیس اینا
کی ین، ننه.
ما ایرونی ها اینجور باباها رو تو فرهنگمون نداشتیم. این
همون نمیدونم چی چی نوئلِ خارجی هاست، که راشو گُم کرده با زنش یه چند صباحی
اومدن اینجا. ... راستی؛ ننه جون، (اِ اِ اِ، ام؛؛ اِم! ایشان سینه خود را صاف می کنند)
اون که زنش نیس (اُوهو اُوهو، اُوهو مجدداً صدای سرفه)، ... اربابشه....
آره جونم چی می گفتم؟
اهان! اینجا بودیم که این خاک تو سرا؛؛؛ اُومَدن اینجا ... تا عرقِ
سَفرشونو ناسلامتی خُش کُنَن ... مادر فدای تو بشه، اِگه هم میخای اومَدنه سال نو
رو جشن بگیری همون حاجی فیروزه خودمون برات بسه. و هر وختم تشنت شد، جَختم بلا ...
مادر جون یا آب زرشک بخور که صفرا بُره و یا آب البالو که خونه تو صاف
می کنه و صدتا خاصیت دیگه هم داره ... فهمیدی ننه؟ چی گفتم یا نـَ ـَ ـَ ـه؟
ننه جون نه کنه یه وقت فراموش کنی؛؛؛ ها، (اُوهو اُوهو،
اُوهو باز هم ایشان سرفه می کنند)، ها ... اون وقت بری نمی دونم «چی چی کُلا» کوفت
کنی، ... آخه مادر فدات بشه، اینا! (اُوهو اُوهو، اُوهو،اِم م م) هَمَشون یا کُلا
بردارن یا کُلا بزار، نمی بینی (اُوهو اُوهو، اُوهو) نمی بینی؛ بخاطره همینه ننه،
که اسم نوشابشونو هم، گذاشتن «چیچی کُلا».
البته مادر راوی وقتی دخترانش بزرگ شدند؛ هم اینارو به هشون می گفت.
کامکار
سوئد
2014/09/12
پانویس ها:
2. آن زمان که شهوت همخوابی، پول و شهرت تمام پیکرش را
فرا گرفته است.
3. حضرتش تحت تأثیر کنشِ فرهنگ پذیری، فرهیخته گشته اند و
بطور کُلی فراموش کرده اند که تُرک تشریف دارند و از ترکیه آمده اند.
4. و با آمدن آقای نوئل پاره ای از نواندیشان کوشش بر آن
داشتند تا عمونوروزی را، در مقابل پاپا نوئل بتراشند که گویا تاکنون موفقیت چندانی
برای آنان فراهم نشده است.
و در اینترنت و دیگر رسانه های جهانی و دنیای مجازی جار
می زنند که: عمو نوروز یکی از نمادهای نوروز است
که در شب عید نوروز برای بچهها هدیه میآورد و به همراه حاجی فیروز سفر میکند. داستان عمو نوروز، داستانی عاشقانه است عمو
نوروز منتظر زنی است. آن ها میخواهند با هم ازدواج کنند.
براساس یک باور قدیمی، نامزد عمو نوروز از یک ماه به نوروز مانده، به دارکوبها و چرخریسکها میگوید که از برگ نورس درختان و گلهای نوشکفته، قبای زیبایی برای عمو نوروز که در سفر
دوازده ماهه است ببافند. در سیستان به جای عمو نوروز مردم به بیبی نوروز
اعتقاد دارند.
5. که کرد! ایشان تمام نوشیدنی های ایرانی از جمله: سرکنگبین، ... به لیمو، آب زرشک/البالو/آلو
و شربت با تخم شربتی و حتا دوغ را، به دیار عدم سرازیر ساخت.
6. لغت نامه دهخدا: حرف ب، ص 3291.
و برای روشن شدن ابهامی که بین عمو نوروز و حاجی فیروز و نیز
پاپا/بابا نوئل وجود دارد، مطلبی را که در شبکه اینترنتی بنام روزنه آمده است را
عیناً و بدون هیچگونه دخل و تصرفی، کپی می کنیم تا خوانندگان بدان دسترسی داشته
باشند تا بتوانند خود اینگونه شُبه و پوشیدگی ها را برطرف کنند. و این هم
آورده شده در شبکه اینترنتی روزنه:
حاجی فیروز
حاجی فیروز یا حاجی
پیروز منادی سنتی نوروز است که در روزهای نزدیک به نوروز در کوچه ها و خیابان های
ایران ظاهر میشود حاجی فیروز مردی است با چهره ی سیاه کرده و لباسی به رنگ قرمز
همراه با کلاه دوکی شکل قرمز. دایره و دنبکی به دست میگیرد به خیابان می اید و به
رقص و شیرین کاری و خواندن شعرهای ضربی به رقص می پردازد مردم از هر سنی دور او
جمع می شوند و همراه با او شادی می کنند.
از مشهورترین ترانه
های شادی و سرور ترانه ها و اشعاری است که در آستانه فرا رسیدن نوروز میخوانند.
شعرهای حاجی فیروز:
حاجی فیروزه
سالی یه روزه
همه میدونن
منم میدونم
عیدنوروزه
بشکن بشکنه بشکن
من نمیشکنم بشکن
اینجابشکنم یارگله داره
اونجا بشکنم یارگله داره!
این سیاه بیچاره چقد حوصله داره
خوانندگان این ترانه ها را که امروز اصطلاحاً حاجی فیروز میگویند ، در دهه ها
اخیر ( آتش افروز) میخواندند.
حاجی فیروزها امروز این
مراسم را ساده برپا می کنند اما در گذشته کار آتش افروزها با تشریفات بیشتری همراه
بوده است.
صادق هدایت در
نیرنگستان ،ذیل جشن پیش از نوروز ، آتش افروز را گروهی سه نفری ضبط کرده که : رخت
رنگ به رنگ میپوشند، به کلاه دراز و لباسشان زنگوله آویزان میکنند و به روی خود
صورتک می زنند.
یکی از آنها دو تخته به
هم میزند و اشعاری میخواند:
آتش افروز آمده
سالی یک روز آمده
آتش افروز صغیرم
سالی یک روز فقیرم
روده پوده آمده
هر چی نبوده آمده
و دیگری میرقصد و بازی در میآورد.
در این وقت میمون باز،
بند باز ، لوطی، خرس به رقص و غیره کارشان رواج دارد و ترانه های ذیل خوانده
میشود:
*فلفلی مرده؟ نمرده
چشاش که وازه
تخم گرازه
*نون خورده و جون نداره
دستش استخون نداره
میل پشت بون نداره
*امان از آش رشته
بابام بزغاله کشته
ننم سرکار آشه
دایی م قاشق تراشه
خالم میخوره ....
*دختر، یه دندونه
سوار پوس هندونه
هندونه یورغه میره
درخونه ی داروغه میره
داروغه جون عرضی دارم
دل پر دردی دارم
شوورم زن کرده
پشتشو بر من کرده
یه نون ازم کم کرده
این یه دونه نون پرپری
من بخورم یا اکبری؟؟؟
داستانها ی عمو نوروز
و حاجی فیروز:
عمو نوروز و حاجي فيروز
اصلا فرعي نيستند، خيلي هم اصلي اند. ایرانیان اسطوره حاجی فيروز را رازگشايی
امروز مي دانند. افسانه حاجی فيروز بسيار قديمی است و مردم ايران از بيش از ۳۰۰۰ سال پيش بهار را با
آمدن عمو نوروز و حاجی فيروز جشن ميگرفته اند.
عمو نوروز:
داستان عمو نوروز،
داستاني عاشقانه است.اين داستان مي تواند به آن ازدواج مقدس الهه و شاه مربوط
باشد. در واقع آن زن بي نام عاشق عمو نوروز است و آن الهه هم عاشق شاه است.عمو
نوروز نماد كسي است كه بركت مي دهد، حالا شاه يا هر كس ديگر و آن زن هم منتظر عمو
نوروز است.معمولا زن هميشه با زمين هم هويت است.الهه كه عاشق شاه است، او را
انتخاب مي كند و آن زن عاشق (سال) هم عمو نوروز را برمي گزيند و اما...
يكي بود, يكي نبود. پير مردي بود به نام عمو نوروز كه هر سال روز اول بهار با كلاه
نمدي, زلف و ريش حنا بسته, كمرچين قدك آبي, شال خليل خاني, شلوار قصب و گيوة تخت
نازك از كوه راه مي افتاد و عصا به دست به سمت دروازه شهر مي آمد.
بیرون از دروازه شهر
پيرزني زندگي مي كرد كه دلباختة عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا مي
شد, جايش را جمع مي كرد و بعد از خانه تكاني و آب و جاروي حياط, خودش را حسابي تر
و تميز مي كرد. به سر و دست و پايش حناي مفصلي مي گذاشت و هفت قلم, از خط و خال
گرفته تا سرمه و سرخاب و زرك آرايش مي كرد. يل ترمه و تنبان قرمز و شليته پرچين مي
پوشيد و مشك و عنبر به سر و صورت و گيسش مي زد و فرشش را مي آورد مي انداخت رو ايوان,
جلو حوضچه فواره دار رو به روي باغچه اش كه پر بود از همه جور درخت ميوه پر شكوفه
و گل رنگارنگ بهاري و در يك سيني قشنگ و پاكيزه سير, سركه, سماق, سنجد, سيب, سبزي,
و سمنو مي چيد و در يك سيني ديگر هفت جور ميوه خشك و نقل و نبات مي ريخت. بعد منقل
را آتش مي كرد و مي رفت قليان مي آورد مي گذاشت دم دستش. اما, سر قليان آتش نمي
گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز مي نشست.چندان طول نمي كشيد كه پلك هاي پيرزن
سنگين مي شد و يواش يواش خواب به سراغش مي آمد و كم كم خرناسش مي رفت به هوا.
در اين بين عمو نوروز
از راه مي رسيد و دلش نمي آمد پيرزن را بيدار كند. يك شاخه گل هميشه بهار از باغچه
مي چيد رو سينه او مي گذاشت و مي نشست كنارش. از منقل يك گله آتش برمي داشت مي
گذاشت سر قليان و چند پك به آن مي زد و يك نارنج از وسط نصف مي كرد؛ يك پاره اش را
با قندآب مي خورد. آتش منقل را براي اينكه زود سرد نشود مي كرد زير خاكستر؛ روي
پيرزن را مي بوسيد و پا مي شد راه مي افتاد.آفتاب يواش يواش تو ايوان پهن مي شد و
پيرزن بيدار مي شد. اول چيزي دستگيرش نمي شد. اما يك خرده كه چشمش را باز مي كرد
مي ديد اي داد بي داد همه چيز دست خورده. آتش رفته سر قليان. نارنج از وسط نصف
شده. آتش ها رفته اند زير خاكستر, لپش هم تر است. آن وقت مي فهميد كه عمو نوروز
آمده و رفته و نخواسته او را بيدار كند.
بعضي ها متعقدند اگر
اين دو همديگر را ببينند دنيا به آخر مي رسد و از آنجا كه دنيا هنوز به آخر نرسيده
پيرزن و عمو نوروز همديگر را نديده اند.
حاجي فيروز:
اما داستان حاجي فيروز
بسيار جدي تر و مهم تر است. همه می دانيم حاجی فيروز طلايه دار عيد نوروز است، اما
اکثر ما از داستان شکل گيری اين اسطوره بی خبريم.
نوروز جشنی مربوط به
پيش از آمدن آريايی ها به اين سرزمين است لااقل از دو سه هزار قبل اين جشن در
ايران برگزار می شده و به احتمال زياد با آيين ازدواج مقدس مرتبط است. تصور می شده
که الهه بزرگ، يعنی الهه مادر، شاه را برای شاهی انتخاب و با او ازدواج می کند.
اين الهه را
"ننه" يا "ننه خاتون" نام می نهند، معادل سومری آن
"نانای" و معادل بابلی و ايرانی آن "ايشتر" و "
آناهيتا" است. تا آنجا که می دانيم اين الهه خدای جنگ، آفرينندگی و باروری
است. و اما داستان ...
اينانا يا ايشتر که در
بين النهرين است عاشق 'دوموزی' يا 'تموز' می شود( نام دوموزی در کتاب مقدس تموز
است) و او را برای ازدواج انتخاب می کند."
تموز يا دوموزی در اين
داستان نماد شاه است. الهه يک روز هوس می کند که به زيرزمين برود. علت اين تصميم
را نمی دانيم. شايد خودش الهه زيرزمين هم هست. خواهری دارد که در زيرزمين زندگی می
کند.
اينانا تمام زيورآلاتش
را به همراه می برد. او بايد از هفت دروازه رد شود تا به زيرزمين برسد. خواهری که
فرمانروای زيرزمين است، بسيار حسود است و به نگهبان ها دستور می دهد در هر دروازه
مقداری از جواهرات الهه را بگيرند.در آخرين طبقه نگهبان ها حتی گوشت تن الهه را هم
می گيرند و فقط استخوان هايش باقی می ماند. از آن طرف روی تمام زمين باروری متوقف
می شود. نه گياهی هست و نه زندگی. و هيچکس نيست که برای معبد خدايان فديه بدهد و
آنها که به تنگ آمده اند جلسه می کنند و وزير الهه را برای چاره جويی دعوت می
کنند.الهه که پيش از سفر از اتفاق های ناگوار آن اطلاع داشته، قبلا به او وصيت
کرده بود که چه بايد بکند.
و اینهم چند نظریه
متفاوت راجع به این قضیه:
حاجی فیروز نماد فرهنگ
ایران و نوید بخش آمدن سال نو (بهار) است. همانطور که بابا نوئل نماد فرهنگ غرب و
نشانه فرارسیدن سال نو میلادی است. ولی فرق معامله در این است که نماد ما گدایی می
کند! ولی نماد آنها هدیه می دهد!!
************
به گزارش سرویس فرهنگی
اجتماعی جام نیوز، مجری شبکه پی دی اف در جواب به پیامکی که در آن به مقایسه
عمو فیروز و بابا نوئل پرداخته گفت: «قابل توجه شما اینکه عمو فیروز هیچ جا گدایی
نمی کند و اگر مردم محبت می کنند و به آن کسی که برای شادی مردم خود را سیاه کرده
به وی پولی می دهند این هدیه و کاسبی آن فرد است و او گدا نیست.»
وی در ادامه افزود: «گدا کسی است که هیچ هنری نداشته باشد و دست خود را در برابر
مردم دراز کند. حاجی فیروز گدا نیست بلکه هنرمند است و ما او را دوست داریم و این
گیر خود ماست که رسم و رسوماتمان را زنده نگه نمی داریم و عمو فیروز را به حد گدای
پشت چراغ قرمز پایین می آوریم.»
وی با اشاره به فراری
بودن مردم ایران از رسم و رسومات خودشان افزود: «چرا خجالت می کشیم که هر کدام از
ما عمو فیروز محله خودمان شویم؟! آیا خارجی ها از اینکه بابا نوئل شوند خجالت می
کشند؟! آنها افتخار هم می کنند.»
وی ضمن بیان خوب بودن
کار عمو فیروز و اینکه خود وی قصد چنین کاری را دارد گفت: «سیاه شدن برای شادی
مردم خوب است رو سیاه چیز دیگر نشویم اگر یکی به ما یاد بدهد من خودم امسال سیاه
می شوم و در همین برنامه برای شما حاجی فیروز بازی در می آورم.»
وی در پایان اظهار داشت: «اینها بد نیست تاریخ و تمدن ماست باید آن را حفظ کنیم تمام
دنیا آرزو دارند چنین فرهنگی داشته باشند اما ما قدر آن را نمی دانیم و می چسبیم
به غرب به شرق!»
************
در واقع حاجی
فیروز نوید بهار می ده و کارش گدایی نیست و مردم به ایشون عیدی می دنه
.ولی متاسفانه تو کشور ما با این دیدگاه که گدایی می کنه برخورد می کند.