Wikipedia

نتایج جستجو

۱۳۹۸ فروردین ۲۹, پنجشنبه

فرهنگ بخش سوم







فرهنگ بخش سوم


 



 

  پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می‌کنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پانویس‌های طولانی و موضوعاتی که باید در مورد آن‌ها توضیح جانبی داد ازجمله:

نام‌ها و مکان‌ها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:

پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می‌کنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پانویس‌های طولانی و موضوعاتی که باید در مورد آن‌ها توضیح جانبی داد ازجمله:

نام‌ها و مکان‌ها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:

با رنگ متفاوت از زمینه اصل، و

با حروف کژ، و در پاره‌ای از مواقع،

با خط زیرین مشخص شده است.

خواننده درصورت تمایل به آگاهی بیشتر میتواند بر روی واژه، اصطلاح، نام و یا ... "کلیک" کند تا به «ویکی پدیا» رفته و بر آگاهی خود کمی بیافزاید.

مثلاً اگر شما بر روی نام سلطان محمود غزنوی که به صورت "سلطان محمود غزنوی" نوشته شده است، "کلیک" کنید، صفحه مورد دلخواه شما باز خواهد شد.

 

*******





عنوان:

 

1 ـ دو فرهنگی

2 ـ صفات و خصوصیات فرهنگ

3 ـ  ضرورت فرهنگ

4ـ انسان و پیدایش فرهنگ

5 ـ باشعور شدن انسان، از دیدگاه یهودیت

6 ـ با شعور شدن انسان، از دیدگاه تکامل

7 ـ وهم با شعور شدن، و با فرهنگ شدن انسان

 






1ـ دو فرهنگی

دو فرهنگی

The Two Cultures

 

اصطلاحی دیگری ست که، برای اولین بار توسط فیزیک دان و نویسنده انگلیسی چارلز پ. سنو

C. P. Snow

 


مطرح گردید.

ایشان در یک دستیافت تدریسی در سال 1959 در دانشگاه «کمبریج»، تحت عنوان:

The Two Cultures is the first part of an influential 1959 Rede Lecture by British scientist and novelist C. P. Snow. Its thesis was that "the intellectual life of the whole of western society" was split into two cultures – the sciences and the humanities – which was a major hindrance to solving the world's problems.

The Two Cultures

 

بیان داشت که:

          «... و ناتوانی متفکران، دانشمندان و عالمان معاصر کاملاً عیان است. زیرا که آنان به «دو فرهنگ» گونه گون تقسیم شدهاند و در دو جبهه مختلف دادِ سخن دارند، اولی علوم فنی (آنچه را که ساخت دست انسان) است، و دومی علوم انسانی (آنچه را که هنوز در حیطه ی تصرف تجربیات انسان در نیآمده و از دسترس او بدور) است. و هر کدام حال خود می گویند و هیچ توافقی بین آنان نیست!»



 

2 ـ صفات و خصوصیات فرهنگ

فرهنگ، نمیتواند با یک عمل، یا در یک لحظه به وجود آید. و این وجود، کاملاً مجاب کننده نیز باشد. لیکن هر فرهنگ همچون مردمانش، زاده میشود، دوران کودکی و جوانی را طی میکند، کمال می یابد و لاجرم به پیری میرسد و میمیرد. 

 

اُسوالد شپنگلر 

Oswald Spengler




فیلسوف آلمانی، معتقد است فرهنگها بعد از مرحلۀ ظهور به دوران سقوط میرسند، و برای پشتیبانی از فرضیه خود، ظهور و سقوط فرهنگهایی همچون فرهنگ مصر، هند، چین، روم غربی را مثال می آورد. وی در کتاب خود بنام



 Der Untergang des Abendlandes

 

که در اواخر جنگ بزرگ اول (به اشتباه "جنگ اول جهانی") اروپا به‌ چاپ رسید سقوط فرهنگ غرب را همچون دیگر فرهنگهای یاد شده امری مسلم میداند. ولی اما که، کمی پیش از اضمحلال خود، دوران پُر تلاطم احتضار را نیز میگذراند.

 

فرایند میرایی فرهنگ، بخودی - خود عاملی نیست که علت غائی نابودی مطلق فرهنگ بوده باشد، زیرا بعد از مرگ فرهنگی اثر و ردپای باقی مانده همان فرهنگ مرده، در شرایط مناسب، خود باعث به‌وجود آمدن فرهنگی نو میگردد همچون مرغ ققنوسی، در منطق الطیرِ عطار.

مرغ ققنُوس، مرغی ست اُسانهای، هزار سال عمر می کند. مجرد است و بی جفت و منحصر- به- فرد.

خود، وقت مرگ خویش را درمی یابد و خود را آماده می سازد.

همۀ مرغان در پیرامون او گِرد میایند.

نوحه مرگ از او شنیده میشود!

او در میان هیزمی که خود گردآوری کرده است، قرار میگیرد.

خود را به آتشی میسپارد که با جرقه یک بال بهم زدن خودش، بر افروخته میشود!

سپس از آخرین ذرات آتش زیر خاکستر،

ققنُوسی دیگر متولد می‌شود.

 


هست ققنوسی طرفه مرغی دل سِتان

موضع این مرغ در هندوسِتان

...                                                              

باز چون عمرش رسد با یک نفس

بال - و- پر برهم زند از پیش - و- پس                        

آتشی بیرون جهد از بال او

بعد آن آتش بگردد حال او                        

زود در هیزم فتد آتش همی

پس بسوزد هیزمش خوش - خوش همی

مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند

بعد از اخگر نیز خاکستر شوند

چون نماند ذره اخگر پدید

ققنُوسی آید ز خاکستر پدید

...


       فریدالدین عطار: منطق الطیرِ، به اهتمام سیّد صادق گوهرین،

شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ هشتم، 1371 ص 130-129

                        

در هر حال؛ بر فرهنگ زنده خواه جوان یا پیر، یک خاصیت و سه صفت مُرتَّبَت، استوار و ثابت است:

خاصیتش فرهنگ پذیری ست، که هر آنچه فرهنگ او را غنی و بارور می‌سازد، از دیگر فرهنگها میپذیرد، و آنچه مزاحم معده  او ست، فرو مینهد. و

صفاتش آن ست که:

v                          باروری او از گذشته بُوَد،

v                          رفع حاجات، تلاش حالش است،

v                          ساخت آینده، کوشش فردای او باشد.

 

 



3ـ  ضرورت فرهنگ

فرهنگ همچون دیگر حاجتها و نیازمندیهای مادی و فکری، از احتیاجات اساسی انسان است. هر فرد همانگونه که حق آموزش - و- پرورش را دارد، همانگونه که حق پیشه و شغل را دارد، حق فرهنگ را نیز، دارد.

فرهنگ خاص طبقهای ویژه  و گروه برگزیدهای نیست.

وظیفه حکومتی که از همان فرهنگ زاده میشود آن است که، با امکانات و منابعی که در اختیار دارد، در فرآیند خود جوشی تکانشها و برهمکنشهای اجتماعی،

·      تقویت گر خاصیت آن فرهنگ و

·      گسترش دهنده، صفاتش باشد. 

 


 

4ـ انسان و پیدایش فرهنگ

هر انسانی (آگاه/ناآگاه) دارای جهان بینی مخصوص به خود میباشد. لذا، او بدین معنی، بیش از هرگونه فلسفهای، پنداری از انسان دارد. یعنی، به وجهی دارای یک انسان شناسی مکنون است. این انسان شناسی مکنون نزد انسانها، افکار ما را تا بدانجا میکشاند که هر انسانی، نه تنها خود عامل فرهنگ است (در نقش شرکت کننده  اصلی و سازنده فرهنگ)، بلکه هم او خود، همچُنین نیز مشاهده گر عوامل فرهنگی نیز میباشد. در این راستا، تنها دو کار سازه

Factor

 

اصلی و اساسی ست که او را، هم به عنوان عامل فرهنگ ساز، و هم به عنوان عامل مشاهده‌گر فرهنگ، تحت تأثیر خودشان قرار میدهند، و آن عوامل:

زمان و

مکان می باشند.

با فرآیند مشاهدهگری و درک - و- هضم دادهها

Data

 

توسط مشاهده گر، فهم پدیدار‌ها

 

Phenomenon

 

 

پدیدار میگردد.

یکی از پدیدارهای مشاهده شده و فهمیده شده توسط این مشاهدهگرِ پیشین، فرهنگ است. بدین معنی که آدم پیشین، پیش از فهم پدیدارها، نمیدانست! که این فقط او ست که دارای فرهنگ است.

حال بدون توسل به هر نوع فرضیات مبالغه‌آمیز یا مفروضات تضمین نشده، چگونه میتوان آغاز فرهنگ بشری را توجیه نمود؟ زیرا که عوامل رشد فرهنگی به بایسته، درهم پیچیده، بربستهاند و وابسته‌اند. و درباره مراحل این رشد نیز دانش و اماراتی در دست نداریم! ولیکن، با حکم و شهادت توراتی، برای ما بدیهی ست که انسان در جهان و میان جانداران نه تنها باید مقامی ویژه داشته باشد، بلکه تا آن حد پیش رود، که حتی مدعی آن شود که او اشرف مخلوقات است!

ولی اما که، آدم پیشین به برتری خود بر جانور شاعر نبود! و چُنین میپنداشت که حیوانات نیز برای خود زبانی دارند و در جنگل و در زیر آب، شهری. و این احساس نابرتر بینیی خود بر جانور، بنابر گفته  دموکـریت باعث 

  

Democritus

 

 



گردید که او از جانور آموخت که چه کند. آواز را از پرندگان آموخت و ماهیگیری با تور را از عنکبوت و غیر آن.



همین "سرمشق جانوری" را نزد کلبی ها 

 

Cynicism (philosophy)

 

نیز می بینیم.

 

در قصه‌ها و اُسانه‌ها، سخن از تیز هوشی و چابکی جانوران بسیار است. از دیدگاه رمانتیسم

 

 

Romanticism

 

 

جانور به اسرار طبیعت نزدیک تر است تا "ما" موجودات معقول.

حس حادث و رویداد زمین لرزه را سگ، گربه، گوسفند و خر، پیش از ما (!) در می یابند

گیاه، جانور و انسان را، فرهنگ هندی از حیث مرتبه  وجودی، همسان میبیند، به نحوی که همه  با - هم حکومت عامه ی موجودات را می سازند.

حال پرسش در این است که:

پس انسان، چه وقت و چطور انسان شد؟



آیا میتوان گفت او زمانی انسان شد، که دارای فرهنگ شد؟ اگر این نظر را بپذیریم، پرسش بعدی که بر ذهن خطور می نماید، این خواهد بود:

چه زمانی انسان دارای فرهنگ شد؟

و

آیا میتوان به این پرسش چُنین پاسخ داد؟

او زمانی دارای فرهنگ شد، که دارای شعور شد! و با پذیرش این پاسخ، پرسش بعدی چُنین طرح می گردد که:

چه زمانی انسان دارای شعور1 شد؟

 

 

 

5 ـ با شعور شدن انسان، از دیدگاه یهودیت

از دیدگاه یهودیت، با شعور شدن انسان، زمانی رخ میدهد، که "او" از اجداد خود گیتی جدا میگردد و از بهشت (گیتی) به بیرون از بهشت رانده می‌شود.

او چون شعور می یابد و همچون خداوند عارف نیک - و- بد میگردد، از بهشت (گیتی) رانده می‌شود، (اشاره به سِفرِ پیدایش، باب سیّم آیه 5).

ولی اما که، همان طور که میدانیم، شعور او از بهشت (گیتی) است، چون میوهی ممنوعه در آنجا بود و او از آن خورد و بَر خود، آگاه شد! یعنی شعور یافت! (اشاره به سِفرِ پیدایش، باب سیّم، آیه 6)


در تورات آمده است:

و خدا گفت آدم را به صورت ما و موافق شبیه ما بسازیم تا بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و بهایم و بر تمامی زمین و همۀ حشراتی که بر زمین می خزند حکومت نماید. (عهد عتیق؛ سِفرِ پیدایش، باب اوّل، آیه 26).

و خدا ایشان را برکت داد و خدا بدیشان گفت بارور و کثیر شوید و زمین را پُر سازید و در آن تسلط نمائید و بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و همۀ حیواناتی که بر زمین می خزند حکومت کنید. (عهد عتیق؛ سِفرِ پیدایش، باب اوّل، آیه 28



و خداوند خدا آدم را امر فرموده گفت از همه‌ی درختان باغ بی‌ممانعت بخور. (عهد عتیق؛ سِفرِ پیدایش، باب اوّل آیه، 16)

اما از درخت معرفت نیک - و- بد، زنهار نخوری! زیرا روزی که از آن خوری هرآینه خواهی مُرد. (عهد عتیق؛ سِفرِ پیدایش، باب دُویم، آیه 17).

مار به زن گفت هرآینه نخواهید مُرد. (عهد عتیق؛ سِفرِ پیدایش، باب سیّم، آیه 4).

بلکه خدا میداند در روزی که از آن بخورید چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیک - و- بد خواهید بود. (عهد عتیق؛ سِفرِ پیدایش، باب سیّم، آیه 5)

و چون زن دید که آن درخت برای خوراک نیکو ست و به نظر خوش‌نما و درختی دلپذیر، دانش افزا [است]، پس از میوهاش گرفته بخورد و به شوهر خود نیز داد و او خورد. ( عهد عتیق؛ سِفرِ پیدایش، باب سیّم، آیه 6).

و خداوند ـ خدا گفت همانا انسان مثل یکی از ما شده است که عارف نیک - و- بد گردیده، اینک مبادا دستِ خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا به ابد زنده ماند. (عهد عتیق؛ سِفرِ پیدایش، باب سیّم، آیه 22). پس آدم را بیرون کرد و به طرف شرق باغ عَدَن کرّوبیان را مسکن داد و شمشیر آتش باری را که بهر سو گردش میکرد، تا طریق درخت حیات را محافظت کند. (عهد عتیق؛ سِفرِ پیدایش، باب سیّم، آیه 34).

 

 

6 ـ با شعور شدن انسان، از دیدگاه تکامل


با شعور شدن انسان از نظر علم تکامل و زیست شناسی که پایه‌های اساسی و بنیادی آن، در فلسفه یونانی است، زمانی رخ می‌دهد که او از دیدگاه اندام
 وارگی  

 

definition of organicity by Medical dictionary

 

 جهشی مینماید. و ضریب وزن و حجم مغزش نسبت به وزن و حجم بدنش دگرگونی ویژهای مییابد. عامل اساسی این دگرگونی را در کروموزوم‌ها2

Chromosome

 

 


میدانند.

از دیدگاه انسان شناسی و فلسفه یونانی، با شعور شدن انسان آنطور که برخی از ادیان برای ما دیکته می‌کنند صورت نمیپذیرد، بلکه با شعور شدن انسان همچُنان دیگر پدیدارها بر اثر مرور زمان به‌وجود می آید و دارای فرآیندی است پیوسته و متشکل از اجزاء مختلف و گوناگون که هر کدام از این اجزا دارای ساختاری ویژه هستند و از هم و بر هم متأثر. لذا، با شعور شدن وی، در یک مقطع معین زمانی (زمانِ آدم و حوا) و در جایی معین (فردوسِ برین) صورت نگرفته است. ولی اما که، با این همه در مرحله‌ای که او دارای شعور میشود، دو فرایند مکمل، ایضاً متضاد بر سر راهش سبز میگردند و او را هرگز رها نمیسازند. نخستین فرایند،

v  ترس از دانایی ست، که آدمی دچارش می گردد!

 
حافظ، می گوید:

هست امیدم که، علی رغم عدو روز جزا،

فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم!


و این ترس از آگاهی چه گویا در تورات آمده است:

و کلام خداوند بر یونس بن اَمِتّای نازل شده گفت برخیز و به نِینّوی شهر بزرگ برو و برآن ندا کن زیرا که شرارتِ ایشان به حضور من برآمده است امّا یونُس برخاست تا از حضور خداوند به تَرشیش فرار کند و به یافا فرود آمده ... (عهد عتیق: کتاب یونُس نبی، باب اول، آیه 1 تا 3).

 

 



یونُس نبی از آنچه در شهرِ نِینّوی بر سرش خواهد آمد، از پیش آگاه است. و این آگاهی به اندازهای ست که او را مجبور به سرپیچی از فرمان خداوندگار خدا،3 میکند (زیرا یونُس بن اَمِتّای می داند! در شهرِ نِینّوی بر او چه خواهد گذشت و حتی در مقایسه با خداوندگار، وی از او پیشی گرفته است و دانایی او از خداندگارخدا بیشتر است.) و به آن شهر نمیرود، و خود را از ترس کشته شدن در شکم ماهی مخفی می نماید، این ترس از دانایی را مزلو

 

 

Abraham Maslow

 

 



 

عقده یونُس 

 

Jonah complex

 

 

می نامد.


و امّا خداوند ماهی بزرگی پیدا کرد که یونُس را فرو بُرد و یونُس سه روز و سه شب در شکم ماهی ماند (عهد عتیق، کتاب یونُس نبی، باب اول آیه
 17).

و دیگر فرایند همان،

v  غرور وی بر دانا شدن خویش است!

 

حافظ، می گوید:

پدرم روضه رضوان، به دو گندم به فروخت!

نا خلف باشم اگر من، به جوی نفروشم.4


انسان در مییابد که، گیتی با تمام عظمتش، از عظمت خود، آگاه نیست. چه طبیعت بیخرد است و ویرا علم نیست و اگر نه به تدبیر نفس بودی، مختلف نشدی به سه جهت و در هر یکی فرو نه ایستادی بر مقداری، بلکه کمّی بودی بی‌نهایت.5 و "او" ست که بر عظمت گیتی آگاه شده است. و چون او آگاه شد که گیتی را عظمتی ست و بر آن عظمت، او ست که آگاه شده است، پس او تمام گیتی شد، بعلاوه  شعور، که شعور از خود او ست. او حتی از تمام گیتی بودن هم فراتر رفت و اشرف آن شد. و بر اثر بی ارزشی این روضۀ رضوان (بهشت - گیتی)، حاضر شد حتی، آنرا به جوی بفروشد! و آنرا ترک کند.


ـ وهم با شعور شدن، و با فرهنگ شدنِ انسان


با شعور شدن او، اولین قدم بود در راه با فرهنگ شدن وی. و چون او ست که فرهنگ دارد، پس فقط او ست که انسان است. یعنی او ست که خود آخرین مرجع است. به
 همین جهت او ست که به خود وا‌نهاده و واگذاشته شده است. چون او ست که از گیتی رانده شده است. ولی دیگر موجودات همانا در گیتی (بهشت) هستند. یعنی از شعوری که انسان آن را مالک است بی بهرهاند و لاجرم، لا شعور.

ولی اما، که میدانیم، همین با شعور شدن و با فرهنگ شدنِ انسان مُشکل انسان شد. و در اولین مرحله بنابر گفته هابس 

 

Thomas Hobbes

 


فیلسوف انگلیسی: 

انسان گرگِ انسان شد.

 ولی اما که، قریب پانصد سال قبل از هابس، ابوحیان توحیدی

 

Abu Hayyan al-Tawhidi

 

 


در الهوامل و الشوامل

 


میگوید:

«... ـ وَ اوسَعُ مِن هذا الفضاء، حَدیثُ الانسان. فَان الانسانَ قد اَشکَلَ عَلیهَ الانسانُ.»

که شاید برگردان آن را به پارسی بتوان چُنین گفت:

انسان، خودش برای خودش، مسئله‌ای ست! و می توان آن را این چُنین تفسیر نمود که:

مسئلۀ انسان فراتر از این مقوله‌ها ست، زیرا برای انسان، شناخت خود انسان لاینحل است، و به عبارتی:

انسان در شناخت خود درمانده است و در وجود خود متحیّر می ماند.

  اریک فروم 

 

Erich Fromm

 


در کتاب جامعه سالم 



The Sane Society by Erich Fromm

 

خود می گوید:

            « ... ـ هستی انسان در این مورد از سایر ارگانیسمها جدا ست و عدم توازن دائم و غیر قابل اجتنابی دارد. انسان را نمیتوان طبق انگارههای تکراری حیوانی وادار به زندگی کرد، بلکه او باید خود زندگی کند. انسان تنها حیوانی ست که بیزار می شود و حس میکند که از بهشت رانده شده است.

انسان تنها حیوانی ست که هستی خویش را مسئلهای میداند که باید حل کند و نمیتواند از آن بگریزد. نمی‌تواند به دوران "پیش – انسانی" که با طبیعت هماهنگی داشت برگردد، بلکه باید شعورِ خود را آنقدر توسعه دهد که حاکم بر طبیعت و خودش گردد.

ولی تولد انسان چه از لحاظ زیست شناسی و چه از نظر تکامل یک رویداد منفی ست. او فاقد قابلیت انطباق غریزی با طبیعت است، فاقد قدرت و نیروی جسمانی ست، در حین تولد از هر حیوان دیگری ناتوان تر است و نوزاد انسانی نیاز به مراقبت و حمایت بیشتر و طولانی‌تر در مقایسه با سایر حیوانات دارد.

(انسان) ضمن اینکه وحدت خود را با طبیعت از دست داده است، وسیلهای هم در اختیارش قرار داده نشده تا در خارج از قلمرو طبیعت به زندگی خود ادامه دهد. خِرد انسان ناقص بوده و از فرایندهای طبیعت بیاطلاع است. چیزی که بتواند جایگزین غریزه کند، ندارد. به شکل گروههای کوچکی زندگی می کند ولی فاقد معرفت به خود و دیگران است. انسانی که با هماهنگی کامل با طبیعت ولی بدون آگاهی از خویش در "فردوسِ برین" زندگی میکند با اولین قدم خود در نیل به آزادی و سرپیچی از دستور، تاریخ خود را آغاز مینماید. همزمان با این اقدام به هستی خود، به  بیهمتا بودن خود پی  می برد. او از بهشت رانده شده و دو فرشته با شمشیر آخته مانع بازگشتش هستند. تکامل تدریجی بشر بر این حقیقت مبتنی ست که "وی" خانه اولیه و اصلی خود، یعنی طبیعت را، از دست داده است و هرگز نمی تواند بدان بازگردد. او نمی تواند دوباره حیوان شود. انسان فقط یک راه در پیش پای خود دارد:

از خانه طبیعی خود بکلی بیرون آید و خانه تازه‌ای پیدا کند.

     ... بنابراین مسئله هستی انسان در تمام طبیعت منحصر- به - فرد است؛ از طبیعت بیرون رانده شده ولی هنوز در داخل قلمرو طبیعت است، نیمی آسمانی ست و نیمی حیوانی، نیمی محدود است و نیمی نامحدود.» 6




«مولانا» در خصوص آنکه نیمی از انسان آسمانی ست و نامحدود، و نیمی دیگر حیوانی ست و محدود، می گوید:

از خانه بُرون رفتم، مَستیم به پیش آمد.

در هر نظرش مُضمَر، صد گلشن و کاشانه.

چون کشتی بی لنگر، کژ می‌شد و مژ می‌شد.

و ز حسرت او مرده، صد عاقل و فرزانه.

گفتم:

        «ز کجایی تو؛»،

                         تَسخر زد و گفت:

                                «ای جان!

نیمیم ز تُرکستان، نیمیم ز فُرغانه،

نیمیم ز آب - و- گِل، نیمیم ز جان - و- دل،

                                نیمیم لب دریا، نیمی همه دُردانه».

گفتم که:

         «رفیقی کن، با من که منم خویشت!»

گفتا که:

        «بنشناسم، من خویش ز بیگانه.».

                                          دیوان کبیر 2309

 

 




پانویس‌ها:

1 . نگاه کنید به: شعور، همین وبلاگ.

2 . «کروموزوم ها»، ساختمانی ست در هسته ی سلولی. این ساختمان تشکیل شده است از «کروماتین» (Chromatin)، که به‌صورت رشتههای ظریف «کروزم»ها را تشکیل می دهند. «کروماتین»ها حاوی DNA می باشند و منتقل کننده  صفات ارثی هستند. هر موجود زندهای که متعلق به گونه مخصوصی است دارای تعداد معینی از «کروموزم»ها نوع خود میباشد. این تعداد «کروموزم» در کلیه  یاختههای آن موجود زنده وجود دارد و در تمام افراد آن گونه است، مثلاً در انسان تعداد «کروموزم»ها 46 عدد است.

 3 . نگاه کنید به: «خداوندگار خدا»، همین وبلاگ.

4 . پدرم، آدم صفی الله، در ازاء خوردن میوه شجرۀ ممنوعه و عصیانی که ورزید (شورش بر علیه فهمِ کُل، نگاه کنید به: «خداوندگارخدا»، همین وبلاگ.) از فردوسِ برین رانده شد. فرزند ناخلفش باشم اگر من به همان دلیل، آنرا به جوّی که از گندم هم بی ارزش تر است، نفروشم (با در نظر داشتن تعداد گندم در مصرع اول و تعداد جو در مصرع دوم).

5. شیخ رئیس ابوعلی سینا: رسالة در حقیقت و کیفیت سلسلۀ موجودات و تسلسل اسباب و مسببّات، انتشاراتِ سلسله انتشارات انجمن آثار ملی، شماره 17، تهران سال 1331 شمسی، ص 22.

6 . اریک فروم: جامعۀ سالم، ترجمۀ اکبر تبریزی، انتشارات بهجت، ص 3-41. تأکیدها در متن، از کامکار نویسنده این کتاب (وبلاگ) می باشند.





 

کامکار، سوئد 2019/04/19

پیرایش، ویرایش و آرایش 2024/01/16

ادامه دارد ...

 














جامعه بخش اول

  پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می‌کنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پان...