Wikipedia

نتایج جستجو

۱۳۹۸ فروردین ۳۰, جمعه

فرهنگ بخش چهارم




فرهنگ بخش چهارم

 

  

 



پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می‌کنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پانویس‌های طولانی و موضوعاتی که باید در مورد آن‌ها توضیح جانبی داد ازجمله:

نام‌ها و مکان‌ها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:

پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می‌کنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پانویس‌های طولانی و موضوعاتی که باید در مورد آن‌ها توضیح جانبی داد ازجمله:

نام‌ها و مکان‌ها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:

با رنگ متفاوت از زمینه اصل، و

با حروف کژ، و در پاره‌ای از مواقع،

با خط زیرین مشخص شده است.

خواننده درصورت تمایل به آگاهی بیشتر میتواند بر روی واژه، اصطلاح، نام و یا ... "کلیک" کند تا به «ویکی پدیا» رفته و بر آگاهی خود کمی بیافزاید.

مثلاً اگر شما بر روی نام سلطان محمود غزنوی که به صورت "سلطان محمود غزنوی" نوشته شده است، "کلیک" کنید، صفحه مورد دلخواه شما باز خواهد شد.

 

*******






عنوان:

 

سرگردانی فرهنگ ایران

فرهنگ ایران (چه کهن و چه، نوین) بین دو فرهنگ بزرگ دنیای کهن، یعنی فرهنگ هندی1 و فرهنگ یونانی سرگردان شد و هنوز هم سرگردان است.

و

بنابر معروف و مشهود:

یهودیان، معجزه خواستند تا باور کنند!

یونانیان، دلیل خواستند تا قبول کنند!

اعراب، بدون معجزه و دلیل پذیرفتند! و اما

ایرانیان، هنوز بین معجزه و دلیل سرگردان ماندهاند.

 

که؛ واقعیتی مشهود را که خوشایند وی نیست، بالمرّه (به کُلی) نادیده می گیرد و همچنان دل خود را به امیدی واهی یا توکّل و توسّلی آنچنان که:

«انشاءالله بُـز است)2 خوش میکند!

و سعی دارد، تا احکام ذهنی و نفس خیز

 

Subjectivism

 

را، با انکار وقایع عینی، و برون ـ باش

  

Objectivism

 

توسط حیلتِ طنز و فریفتن به گفتارِ خوش، بیاعتبار سازد.





به کلامی دیگر، ایران همانگونه که موقعیت جغرافیایش آنرا محکوم می کند که بین جهان شرق - و- غرب به چهار میخ کشیده شده باشد، ساختار اندیشهای مردمانش نیز در دو جهان بینی و اندیشهی مختلفِ هندی و یونانی همچون رندِ خمّار «عطار» میان مسجد و میخانه در پی یافتن راهی ست!

 ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است

بجوئید ای عزیزان، کین کدام است

 

در فرهنگ هندی از حیث مرتبه  وجودی، فی مابین گیاه، جانور و انسان همسانی موجود است، از همین رو نزد هندیان مراوده  ارواح میان آدم و جانور و گیاه، بدون کمترین اِشکال صورت می‌گیرد. و به عنوان مثال در اساطیر ایرانی چنین آمده است که:

اجداد فریدون با گاو نسبت دارند، و پرورش فریدون نیز توسط گاوی ست.

نگاه کنید به: شاهنامه فردوسی، انتشارات امیرکبیر، چاپ پنجم، ج اول، اندر زادن فریدون از مادر، ص 30 و 31.

 

زال را سیمرغ می پروراند، خاندان مهراب شاهِ کابلی (اجداد مادری رستم) از نسل اژی دهاک است که اِژدهایی است سه سر، و به همین جهت درفش رستم به نقش اژدها آراسته است (که این خود، اشارهای گُنگ به نهادی ابتدایی ست که فرزند متعلق به خانوادۀ مادری بوده است)، و یا

بنابر اساطیر زردشتی انسان از بوته «ریواس»ی (ریباس) پدید می آید، و غیر آن.

نگاه کنید به: مهرداد بهار؛ جستاری چند در فرهنگ ایران، انتشارات فکر روز، چ اول، تهران 1373.

  و یا

وقتی سیاوش

 

سیاوش

 

بدست گروی، کشته میشود، درست در همان نقطهای که خون سیاوش بر زمین چکیده میشود گیاهی سر بر میکشد که بر هریک از برگهایش، نگار چهرۀ سیاوش نقش دارد.

 

به فردوسی گوش می کنیم:

 پیاده همی بُرد مویش کشان،            

چو آمد بدان جایگاهِ نشان.

...

بیفکند پیل ژیان را به‌خاک،              

نه شرم آمدش زان سپهبد، نه باک.

...

جدا کرد از سروِ سیمین، سرش       

همی رفت در طشت، خون از برش.

...

گیاهی برآمد همان گه ز خون،        

بدانجا که آن طشت شد، سرنگون

به ساعت گیاهی از آن خون، برست،   

جز ایزد که داند، که آن چون برست.

گیا را دهم، من کنونت نشان،        

که خوانی همی خونِ اسیاوشان.

بسی فایده خلق را، هست از او      

که هست آن گیاه، اصلش از خون آن ماه رو

نگاه کنید به: شاهنامه فردوسی، انتشارات امیرکبیر، چاپ پنجم، ج اول، کشته شدن سیاوش بدست گروی، ص 142.

 همین اندیشه، یعنی رویش گیاه از خون انسان که با قدرت بی نظیری در کلام حکیم طوس آمده است را، شاعر و تصنیف سرای معاصر ما عارف قزوینی3

در تصنیف هفتم خود که در مقام دشتی است، چنین بیان می کند.

...

از خون جوانان وطن لاله دمیده.      

از ماتم سروِ قدشان، سرو خمیده.

در سایۀ گل، بلبل از ین غصه خزیده.      

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده.

چه کج رفتاری ... الخ4

 

و نیز همچنین یگانگی گیاه، جانور و انسان را چه زیبا در اسطوره چهار رفیق میتوان به خوبی باز شناخت.

 در کشور بوتان5

Bhutan

 

اسطوره چهار رفیق را همه میدانند. از کوچک - و- بزرگ، از زن - و- مرد، پیر- و- جوان، با آن آشنایی تام دارند. جزء محالات است که شما از یک شخص اهل بوتان راجع به این اسطوره پرسشی کنید و او در مورد اسطوره چهار رفیق، اظهار بی اطلاعی کند.

باری؛ اسطوره چهار رفیق داستان پیدایش حیات و زندگی ست. اسطوره چنین آغاز می شود که: 

 پرندهای از سرزمین ناکجا آباد، دانهای را می یابد آنرا به منقار خود گرفته و وقتی بر فراز آسمان بوتان میرسد بر اثر خستگی آن دانه از منقارش رها میشود. در آنجایی که دانه بر زمین می افتد، خرگوشی، چالهای می‌ کند. میمونی که در آن نزدیکی ست، با شتاب به کمک خرگوش میشتابد و دانه را در زمین  میکارد. فیلی که شاهد این ماجرا است نگهبانی این دانهی کاشته شده را بر عهده میگیرد. دیری نمیپاید که درختی زیبا و پُر بار از زمین میروید. این درخت، درخت زندگی ست. درختی که ما انسانها و دیگر موجودات زنده از آن به وجود آمده ایم.

این نوع اندیشهها، بنیاد هستی را، در وحدت کُل می بینند. و اعتقاد بر آن دارند که، هستی‌ی  یگانه  حقیقی، و یا به بیان دیگر وحدت کُلی در پس موجودات منفرد استوار است. و منفردات موجود در واقع ظواهر فریبندهای بیش نیستند. و فقط برای آنی ست که فردیت، هم چون قطرهای از موج دریای هستی برمیخيزد و بعد از لحظهای باز در آن و در همآن، فرو مینشیند، تا در جائی دیگر و در زمانی دیگر، در "فردیت"ی نوین سر برآورد، که این (در تعریف)، همان تناسخ6 است.

 

در خصوص تناسخ، مولانا میگوید:



آمد اوّل، به اقلیمِ جماد           

و ز جمادی در نباتی اوفتاد

سالها اندر نباتی، عمر کرد            

و ز جمادی، یاد نآورد از نَبَرد

و ز نباتی، چون به حیوانی فتاد       

نآمدش حالِ نباتی، هیچ یاد

...

باز از حیوان سویِ انسانیَش                   

می کشید آن خالقی که دانیَش

هم چُنین، اقلیم تا اقلیم رفت                   

تا شد اکنون عاقل و دانا و زَفت

عقلهایِ اوّلینش، یاد نیست                   

هم از ین، عقلش تحوّل کرد نیست

گرچه خفته گشت و شد ناسی ز پیش       

کَی گذارندش در آن نسیانِ خویش

باز از آن خوابش، به بیداری کشند             

که کُنَد بر حالتِ خود ریش خند

که چه غم بود، آنک می خوردم به خواب؛   

چون فراموشم شد احوالِ صواب

چون ندانستم که آن غم و اعتلال             

فعلِ خوابست و فریب ست و خیال

...

تا برآید ناگهان، صبحِ اجل               

وا رهد، از ظلمتِ ظنّ و دَغل

خندهاش گیرد، از آن غمهایِ خویش       

چون به بیند مستَقّر و جایِ خویش

مثنوی دفتر چهارم 56-3637

 

ثِقل هستی باشنده را، هندی به عکس یونانی در پیکر نمی بیند، پیکری که باشندهای را از باشندۀ دیگر متمایز می سازد، بلکه در کلّیت آن.

بر خلافِ هندی، یونانی فرم را ستایش دارد، به همین سبب نیز بنیانگذار دانش است. پیرو عقل و منطق است و استدلال.

کنجکاوی پژوهش در امر تحقیق و دانستن، لحظه ای او را وا نمی گذارد. حتی خِردمایه و ولعِ او در شناخت، خداوندِ "تورات" را به وحشت می‌اندازد، تا هان، که مبادا دستِ کنجکاو او دراز گردد، و از درخت حیات نیز همچُنین گرفته بخورد، و تا به ابد، زنده ماند (اشاره به سِفرِ پیدایش باب سوم، آیه 22). 

از این رو خداوندِ تورات با شمشیرِ آتش باری که به هر سو در گردش است، راه رسیدن به درختِ حیات را، برای او مسدود کرده است (اشاره به سِفرِ پیدایش باب سوم، آیه 34). 

ولی اما که، «او» بزودی با مشخص نمودن کامل کارسازه (factor)های بنیانی منتقل کننده ی صفات ارثی (DNA)، و توسط آبستنی غیر جنسی و کپی نمودن «کروموزم» (chromosome)ها از طریق تقسیم سلولی (clone) و کِشت آنها، این سد را نیز، فرو خواهد شکست! و مشتاقانه و بی دغدغۀ خاطر، از درخت حیات پُر حلاوت خواهد خورد و بر آرزوی دیرینۀ خود، که داشتن عمر جاودان است، جامع عمل خواهد پوشانید، و تا به ابد، زنده خواهد ماند؟! و بیان قرآن را در مورد عمر نوح، مُهر کرده بر کرسی نشاند7، لیک، نزد هندی از این همه جار- و- جنجال و هیاهو و طمع در شناخت، اثرِ بارزی نتوانی یافت.

 

از دیدگاه فلسفه ی یونانی:

فرد خود آخرین مرجع است. بدین معنا که در این رهگذر، انسان آشکارا، خود خدا، خود اهریمن، خود درد، خود درمان، خود پزشک و خود بیمار خویشتن است. انسان موجودی به خود وا رهاشده است، او مسئول خویشتن است. برعکس فلسفهی هندی که نویدِ رستگاری آدمی را از طریق انحلال در بنیاد بی پیکر هستی میداند، و بالاترین مرحله  دانایی را آن می‌داند، که نداند!

هر چند دلم ز عشق محروم نشد،

کم ماند ز اسرار، که مفهوم نشد.

و اکنون که به چشم عقل درمی نگرم

معلومم شد، که هیچ معلومم نشد!8

 

ما این دوگانگی و تعارض فلسفه زیست و گرایشهای پارهای و گریزهایی اجباری، به اندیشههای هندی را، از یک طرف؛

و

پناه بری به استدلالِ یونانی را، از طرف دیگر، در زیربنای کلیهی امور زندگانی، نظام ارزشها و نهادهای اصلی اجتماعی (خانواده، تعلیم - و- تربیت، مذهب، اقتصاد و سیاست) گذشته و حال ایران، به وضوح میتوانیم ملاحظه و مشاهده کنیم.

لازم به یادآوری ست که آشنایی ایران با فرهنگ یونان9 از زمانهای دور یعنی از دوران سلطنت اشکانیان در شرق ایران و سلوکیان در غرب ایران (تقریباً 300 سال قبل از میلاد) به وقوع پیوست. به کلامی دیگر مُراد آنست که حتی با گذشت بیش از 2350 سال هنوز هنجارهای فرهنگی ایران و دست آوردهای فرهنگی آن، از زیر سلطه  فرهنگ هندی خود را آزاد نمی یابد! و با شعور شدن انسان را در فرایند پدیدارها

 

Phenomenon

 

نمیداند! و هرازگاهی برای دل خوشی خود، زیر لب زمزمه مینماید که:

تا به کی از حکمت یونانیان،       

حکمت ایرانیان را هم، بخوان

و یا

پای استدلالیان چوبین بود!   

پای چوبین سخت، بی‌تمکین بود.





تا بدین طریق، فرش یقین را از زیر پای استدلال گران بکشد. ولی چرا این نهیب هرازگاهی زمزمه‌وار بر وی سُقُلمّه میزند؟

آیا این بدین جهت نیست که فرهنگ یونانی پس از اوج و درخشش خود و زمانی که تصور می نمود فروغش بی پایان است، شروع به رنگ باختن نموده است؟ و پس از 2500 سال اکنون متوجه شده است که در طول سفر دوهزار و چند صد سال خود، بسیاری از کار ابزارها، کارگزاران و توشه بارهای شناخت انسان را در بین راه سهواً و یا عمداً، از دست داده است و آنها را به نحوی وا نهاده است، و آنچه برایش باقی مانده است به یقین، تنها همان دیدگاه استدلالی و تکانش‌های کام جویانهی اوست.

 

Eroticism


 

 

 





 

 

پانویس‌ها:

  

1 . سه زبان اوستایی و سنسکریت (Sanskrit به معنی کامل) 

 

Sanskrit


 و پارسی باستان در واژه‌ها و دستور شباهتِ بسیاری با هم دارند و این شباهت برجسته ترین نشانه همبستگی میان ایرانیان و هندیان است.

پژوهندگان امروز ریشه تمدن ایرانی و هندی را یکی میدانند و با توجه به مآخذ تاریخی و باستان شانسی میتوان گفت که روزی این دو ملت در یک جا می زیسته‌اند و افزایش شمار مردم سبب کوچ به جاهای دیگر شده و چون نسلهای دوگانه آنان در آب - و- هوای گوناگون و شرایط تمدنی و دینی دوگانه پرورش یافتهاند آرام - آرام واژهها و نواهای آنان نیز به گونه دیگر درآمده و کار به آنجا رسیده است که ما امروز، دوگونه آرایش را، دو چهره گوناگون میبینیم.

برگرفته شده از: دکتر محمد استعلامی؛ بررسی ادبیات امروز ایران، انتشارات امیرکبیر، سال 2536، ص 11.

 2 . آخوندی از کنار زاینده رود می گذشت. گازرها، پارچههای سفید را شسته بر ریگ ها گسترده بودند.

آخوند دید سگی بر قدک‌ها راه می رود. گازر را گفت:

سگ قدک هایت را نجس کرده است، باید دوباره آب شان بکشی.

گازر که خسته بود و از سوی دیگر دل خوش کرده بود که قدک ها نزدیک به خشک شدن است و به زودی راه خانه را پیش خواهد گرفت، از فکر این که قدک ها را دوباره به آب باید انداخت و خشکیدنِ مجدّد آن ها را تا دیرگاه منتظر باید نشست، بر خود لرزید. زیر چشمی نگاهی به جانب سگ کرد و به آخوند گفت:

این سک نیست، جناب ملا، انشاءالله بُز است!

آخوند گفت:

انشاءالله بُز است چه صیغه ای ست، مؤمن؟ سگ و بز را از هم تمیز نمیدهی؟

آنگاه سنگی برداشت و به سوی سگ انداخت و سگ به پارس کردن پرداخت. آخوند گفت:

حالا دیگر چه می گوئی؟ گازر حالتی شگفت زده به چهرۀ خود داد و گفت:

 قدرت خدا را ببین که بُز آواز سگ می کند!

برگرفته شده از: امیرقلی امینی؛ داستان های امثال، ص 59.

3 . عارف قزوینی، شاعر و تصنیف سرای معاصر ایران، درگذشت، 1312 خورشیدی.

4 . سید هادی حائری: عارف قزوینی شاعر ملی ایران، چاپ: چاپخانه سعدی، چاپ اول، بهار 1364، تصنیف های عارف، تصنیف هفتم، ص359.

5 . کشور بوتان در قاره آسیا قرار دارد، و کشور هم مرز شمالی آن، چین است. این کشور از مشرق و جنوب با هند و از مغرب با نپال هم مرز می باشد. مذهب این سرزمین لامایی (lamaism) است. لامیی شاخه ای ست از شیوۀ اندیشه ی بودایی

 

Buddhism

 

است.

 6 . تناسُخ  

 

Metempsychosis

 

به معنی باطل کردن، متداول کردن و پی - در- پی آمدن است. این واژه به این معنا نیز بکار میرود که:

حادثه‌ای نیست که تناسُخ نیابد، یعنی از حالی، به حال دیگر متحول نشود.

تناسُخ بین هندیها و دیگر ملتهای شرق دِجله شایع شد و مضمون آن، این ست که روح مرده وارد بدن موجودی برتر یا پست تر از آن می شود تا در اِزای رفتار صاحبش که اکنون فوت کرده است، نعمت یابد یا عذاب بیند. معنی این سخن این ست که یک نَفس میتواند وارد بدنهای متعددی، چه بدن انسان، چه حیوان و چه گیاه شود.

غرض از این تناسُخ و ورود به بدنهای متعدد این ست که نَفس رنج بیند و آزموده شود تا بدین وسیله نقص آن به کمال مبدل گردد و از تعلق به بدنها مجرد شود.

اگر بگویند مقتضای این عقیده، قول به جاودانگی نفس است، خواهیم گفت انتقال نفس از بدنی به بدن دیگر، اضطراراً بقای آن را ایجاب نمیکند، زیرا:

یا

 از بدنی به بدن پستتر منتقل میشود و این سیر نزولی آنقدر ادامه می یابد تا نفس معدوم گردد؛ و یا

از بدنی به بدن برتر منتقل میشود و این سیر صعودی آنقدر ادامه می یابد تا نفس بکلی از بدن ها مفارق گردد و با حقیقت کلی متحد شود و فردیت خود را از دست بدهد.

معتقدان به تناسُخ بین نسخ، مسخ، رسخ و فسخ فرق گذاشتهاند. به این ترتیب که نسخ عبارت است از:

انتقال روح از بدن انسان، به بدن انسانی دیگر،

مسخ عبارت است از:

انتقال روح از بدن انسان به بدن حیوان،

رسخ عبارت است از:

انتقال به جسم نباتی و

فسخ عبارت است از:

انتقال به جسم معدنی.

ابن سینا گوید:

«... ـ اگر نفسی را فرض کنیم که بدنهای متعددی آن را نسخ کنند، در حالی که هر بدنی ذاتاً مستحق داشتن نفس است که همراه او حادث شده و به او تعلق دارد، در این صورت لازم میآید که یک بدن، در آن واحد دارای دو نفس باشد.»

نگاه کنید به:

دکتر جمیل صلیبا؛ فرهنگ فلسفی، انتشارات حکمت، 1366، ص 258.

7 . وَلَقَد اَرسَلنا نُوحًا اِلی قَومِه فَلَبِثَ فیهمِ اَلفَ سَنَة اَلّاخَمسینَ عامّا فَاَخَذَهُمُ الطوفانُ وَهُم ظالِمُونَ. سورۀ 29 آیه 14.

و همانا نوح را به رسالت سوی قومش فرستادیم، او هزار سال، پنجاه سال کم، میان قوم درنگ کرد، و خلق را دعوت به خدا پرستی نمود و اجابت نکردند و چون همه ستمگر و ظالم بودند، غرق طوفان، هلاک شدند.

 

8 . امام فخر رازی (تولد 543، وفات 606 هـ. ق) هم عصر محمد تکش خوارزم شاه.

9 .  336 سال به تولد مسیح مانده بود که مردی در خاورِ شبه جزیرۀ بالکان به فرمانروایی رسید و از تنگۀ داردانل Dandanells) با چهل هزار سپاه، رهسپار آسیای صغیر (ترکیه کنونی) شد. این مرد اِسکندر مقدونی

 

Alexander the Great

 

بود که در زمانی بسیار کوتاه، بخشی بزرگ از شاهنشاهی هخامنشی را تسخیر کرد.

داریوش سوم، شاهنشاه ایران پس از خیانتی که سردارانش به او کردند از اِسکندر شکست خورد و کشته شد. بدین سان فرمانروایی فرزندان هخامنش به سرآمد و اِسکندرِ سیزده سال خود را شاهنشاه ایران شمرد. او پس از تبی سخت، در یک کاخ بازمانده از شاهان بابل، جان سپرد. سردارانش فرمانروایی سلوکیان را پدید آوردند. (دکتر محمد استعلامی: بررسی ادبیات امروز ایران، انتشارات امیرکبیر، چاپ پنجم، سال 2536 ص 13).

غلبه اسکندر مقدونی بر ایران و انقراض دولت هخامنشی بکلی احوال فرهنگ و تمدن ایران را زیر و زبر ساخت. بر اثر استیلای اسکندر و جانشینان او تمدن و زبان یونانی در ایران رواج یافت و جایگزین فرهنگ کهن ایران گردید. علوم یونانی از قبیل پزشکی و فلسفه، شعر و ادبیات در ایران رواج یافت. این رسوخ و نفوذ تمدن و فرهنگ یونانی را در ایران دوران هلنیسم

  

Hellenistic period

 

خواندهاند، زیرا هلن به معنی یونانی و هلنیسم به معنی یونانی مآبی و تمدن و آداب یونانی است.

سلوکوس نیکاتر

 

Seleucus I Nicator

 

سرسلسله پادشاهان سلوکی است. وی پس از غلبه بر آنتیگون، لقب نیکاتر که به معنای فاتح می باشد، برای خود انتخاب نمود و در سال 312 قبل از میلاد، در بابل به تخت سلطنت نشست.

سلوکیان قریب هشتاد سال در ایران سلطنت کردند، و عامل بزرگ یونانی کردن مشرق زمین بودند. اسکندر و سلوکیان قریب هفتاد شهر در سرزمین ایران بنا نمودند و مهاجران یونانی را به آن شهرها جلب کردند.

فرهنگ پذیری در بین ایرانیان تا آن اندازه گسترش یافت که اشکانیان برای جلب رعایای یونانی خود که در شهرهای یونانیِ ایرانی حکومت های نیمه مستقل تشکیل داده بودند، خود را فیلهلن

Philhellenism

 

 یعنی مُحِبِ یونانی می خواندند. همۀ پادشاهان مشرق زمین تا چند قرن سکه های خود را به زبان و خط یونانی ضرب می نمودند و تقویم خود را همان تاریخ سلوکی که مبدأ آن سال 312 قبل از میلاد است قرار داده بودند. (محمد جواد مشکور و اسمعیل دولتشاهی؛ تاریخ سال اول دانشسرای راهنمایی، انتشارات جیبی، سال 1351، ص 54 تا 60).

 

کامکار، سوئد 2019/04/19

پیرایش، ویرایش و آرایش 2024/01/16

ادامه دارد ...

 


جامعه بخش اول

  پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می‌کنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پان...