پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب
میکنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که
از ازدیاد پانویسهای طولانی و موضوعاتی که باید در مورد آنها توضیح جانبی داد
ازجمله:
نامها و مکانها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر،
جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:
پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب
میکنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که
از ازدیاد پانویسهای طولانی و موضوعاتی که باید در مورد آنها توضیح جانبی داد
ازجمله:
نامها و مکانها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر،
جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:
با رنگ متفاوت از زمینه اصل، و
با حروف کژ، و در پارهای از مواقع،
با خط زیرین مشخص شده است.
خواننده درصورت تمایل به آگاهی
بیشتر میتواند بر روی واژه، اصطلاح، نام و
یا ... "کلیک" کند تا به «ویکی پدیا» رفته و بر آگاهی خود کمی بیافزاید.
مثلاً اگر شما بر روی نام سلطان محمود غزنوی که به صورت
"سلطان محمود غزنوی" نوشته شده است، "کلیک" کنید، صفحه مورد دلخواه شما باز خواهد شد.
*******
واژه نارسيسيسم
Narcissism
كه برگردان آن به فارسی خودشیفتگی است، از نام يكی
از شخصیتهای اُسانهای یونان
به نام نارسيسوس
Narcissus (mythology)
گرفته شده است.
نارسيسوس افسانه خودشیفتگان است
و نارسيسيسم بیماری آن.
نارسيسوس، داستان اندوه بار آفرینش نرگس وحشی در
ادبیات یونان و رومی ست.
این اسطوره/اُسانه، يكبار
توسط هومر
Homer
حماسه سرای یونان باستان در هزاره اول پیش از میلاد و بار دیگر
توسط اويد
Ovid
شاعر بزم آرای روم در سالهای نخستین از سده اول میلادی، سروده شده است.
نارسيسوس سروده ی اويد به مراتب رنگین تر، شيرين تر، و در عین حال اندوه بارتر از نارسيسوس سروده هومر است.
بنابر گفته اويد در چکامه ی نرگس وحشی، نارسيسوس نوجوانی آن چنان زیبا بوده است كه هر كس وی را
تنها يك بار میديده، برای همیشه مهرش را به جان میخريده و در آتش عشق سوزانش، میگداخته
است. ليكن نارسيسوس را، به هیچ يك از دل باختگان بی قرار خويش، روی اعتنایی نبوده است.
لعبتان خوش خرام، هر يك به هزاران کرشمه و افسون و ناز می كوشيدند تا مگر نارسيسوس (این
خداوندگار حُسن و زیبايی) گوشهی چشمی به جانب ایشان، بیافكند. ولی افسوس كه تیر عشق آنان هیچ گاه در قلب روئین
وی كم ترين اثری از خود برجای نمینهاده است.
سرانجام دل دادهای ناکام، در حق نارسيسوس نفرین
می كند:
«... ــ خداوندا، او را كه از مهر دیگران قلبش تهی است، به عشق خویشتن گرفتارش كن، تا از رنج بیانتهای آنان آگاه شود!»
نياز دل شکسته پذیرفته میشود!
اکو
Echo
(mythology)
يا به زبان
پارسی پژواک، از همهی دختران ناكامتر است. زیرا وی از طرفی به عشق نارسيسوس گرفتار
است و از طرفی دیگر مورد خشم انگیخته از رشک و حسادت
هرا
Hera
همسر زئوس
Zeus
خدای خدایان، واقع شده است.
هرا در جستجوی شوهر خويش زئوس،
طنين/پژواک را در جنگلها، در حال شادی و آواز میيابد. به پندار این كه زئوس دلباخته طنين است (حسادت و
تخیلات بی اساس بانوان در قرون و اعصار)، از
فرط حسادت نیروی سخن گفتن را از
طنين باز می گيرد. پژواک محبوب جنگلها، دیگر نمی تواند در سخن، پیشگام شود. وی از این
پس تنها قادر ست آخرین کلمات گفتههایی را كه می شنود تکرار کند. زبان طنين فقط انعکاس و تکرار واپسین
سخن دیگران است.
طنين از عشق نارسيسوس میسوزد.
ليكن يارای آن را ندارد كه وی را از رنج درون خود، آگاه گرداند. او در جنگل ها بیتابانه در انتظار فرصتی ست، تا
مگر نارسيسوس روزی برای گردش به جنگل آید و او، وی را از عشق بيكران خويش بیآگاهاند.
روز سرنوشت فرا میرسد. نارسيسوس
خرامان از كنار جنگل میگذرد. طنین در پشت درختان منتظر فرصت مطلوب است. وزش باد،
درختان را آهسته می لرزاند. لرزش درختان نارسيسوس را
نگران می سازد. وی فریاد برمیكشد:
«... ـ چه کسی اینجاست؟».
طنین می خواهد از شادی قالب تهی کند. با
هیجان در پاسخ نارسيسوس آخرین واژه او را تکرار می کند:
« ... ـ اینجا ست!،
اینجا
ست!،
اینجا
ست! ...»
ليكن هنوز يارای آن را ندارد كه از
پشت درختان پای فراتر نهد.
نارسيسوس دوباره فریاد میكشد:
«... ـ هر كه هستی پنهان مشو،
بيا!»
فرمانی كه عشق حسرت بار طنین است.
«... ـ بيا !
بيا!
بيا!
... »
طنین در حاليكه
آخرین جزء کلام نارسيسوس را همچنان تکرار میکند، با آغوش گشاده؛ رو به سوی نارسيسوس، از پشت درختان پای بیرون
می نهد.
نارسيسوس، چون
برخلاف انتظار، دختری را میبيند، از وی روی باز میگيراند، و شتابان به درون جنگل میگریزد.
در ميان انبوه درختانی كه سر بر
آسمان كشيدهاند، در نقطه ای دور از كنار جنگل، برکه آبی ست.
نارسيسوس، تشنه و فرسوده از طول راه، به كنار این برکه میرسد. شتاب زده در
كنار برکه، بر روی سبزهها فرو میافتد؛ تا از آب گوارای آن بنوشد. ناگهان گوئی
رشته ی جانش را از هم میگسلند. تپش
قلبش رو به شدت مینهد و آهی فغان آمیز از نهادش برمیخيزد. نفرین عاشق ناکام، در حق
نارسيسوس اجابت می شود. دژ روئین قلب وی فرو میریزد.
نارسيسوس تصوير خود را در آب میبيند، و ديوانهوار، عاشق خویشتن میگردد.
«... ــ اوه بي چاره دختران كه از ستم عشق من چهها
كشيدهاند!؟»
نارسيسوس دست در آب فرو می برد كه تصوير خويش را در آغوش
گيرد. ليكن در اثر حرکت امواج آب، تصوير محو می شود. ناچار دست از آب بیرون میكشد،
تا آب دوباره آرام شود، و وی از نو باز تصویر خویشتن را به بیند. چه شکنجه و چه
ستمی!؟ كوچك ترين لمس آب،
موجب محو تصویر معشوق میگردد. حتی قطرات سوزان اشک هجر عاشق، خطر محو تصویر معشوق
را دربر دارد!
نارسيسوس آنقدر در كنار آب، به تصویر خود خبره مینگرد، تا در
سودای عشق بیکران خود نسبت به خویشتن، جان می سپارد. دل دادگان وی، چون به جست و جوی او به سر برکه میرسند، جسد وی را نمیيابند.
بلکه در جای وی، گلی روئیده می بينند كه همچنان به تصویر خويش در آب نگران ست. آنان،
بيادبود آرامگاه جاوید او، آن گل را نارسيسوس، "نرگس تنها"
و وحشی، می نامند.1
خودشیفتگی در ادبیات
حُب مذموم يا عشق ناستوده از زمان های بسیار دور مورد توجه ادیبان و فلاسفه و شاعران و مفسران ادبی بوده است. نه تنها «هومر» و «اويد» به این اختلال/نابسامانی شخصیت اشاره داشتند و با قلم جادوئی خويش، جادووار عمر جاودانی به شخصیتهای آفریده خود دادند، بلکه نویسندگان نزديك تر به دوران کنونی، همچون:
اسكار وايلد
Oscar
Wilde
و يا دیگر نویسندگان، حب مذموم
(عشق ناستوده) را از نظر تيزبين خود، دور نداشتهاند.
تصویر
دوريان گری
Dorian Gray (character)
نوشته اسكار
وايلد شرح و حال جوان خوش سيمايی ست كه آرزو میکند تصوير نقاشی شده از سیمای
او پير شود، نه خود او و خودش تا ابد جوان بماند.
نياز و آرزوی او برآورده می شود. ولی اما كه تصوير/نگاره نه تنها روز به روز پیرتر می شود بلکه آشکارا، خطاها، خشونت ها، نامهربان ها، ناجوانمردیها، و بی اخلاقیهایی كه او انجام می دهد را نیز، از درون خود منعکس می سازد. و در واقعیت امر، تابلوی
نقاشی ضمیر باطن او را هم تصوير میکند.
دوريان گری تاب این افشاگریهای تصوير را نمیآورد و تابلو را
در جای امنی در اطاق زير شیروانی منزل خود مخفی می سازد. او از زندگی بی پایان خود لذت می برد، و چهره و اندام او هیچ گاه تغيير نمیكند و دوريان گری همیشه جوانی است
زیبا، شاد و سرزنده، و خادم بسیار مؤدب و فعالی ست، برای دوشیزگان جوان و پاکدامن
طبقه اشراف.
ولی اما که، در گفتمانی كه بين
نقاش تابلو هالوارد بازیل
Basil Hallward
(كه در آن زمان پير و فرتوت شده است) و
دوريان گری رخ می دهد، دوريان گری ترغیب می گردد تا برای يك بار هم كه شده به
مخفی گاه تابلو برود و تابلو را به بیند. و به بیند كه این تابلو تنها گذشت ایام
را در خود بازتاب نساخته است، بلکه هم چنان نیز تمام اعمال و رفتاری را كه
دوريان گری تاکنون و تا آن زمان انجام داده است را، بازگو میکند و ضمیر درونی وی
را باز می نمايد.
دوريان گری زیبا و جوان، با شك و تردید
و با كنجكاوی بسیار، به مخفی گاه تابلو
می رود و تصوير دگرگون شده و كريه
خود را با تمام کراهت های آن مشاهده
میکند.
در مقابل او و آفریننده تابلو، تابلویی
است پُر درد و پشیمان، كه هیچ گونه اثری از زیبايی، شادابی و سرزندگی جوانی
در آن باقی نبست. تصوير، پیرمردی است كهن سال و لهيده با چهرهای مشمئز کننده و نافرزا، كه وحشت و
رعب را در هر بينندهای میآفرینند. و پنداری، تصوير همه وقت منظرش شر شیطانی خواهد
بود و از فر يزدانی هیچ گاه جرعه ای نخواهد نوشید! تصوير، با لهیب سوزان تیر نگاه خود كه
گوئی از هفتمین طبقه ی زيرين جهنم
شعله ربوده است با چشمانی كريه و پر گناه، رنجور و پر الم بر دوريان گری می نگرد. و گوئی بر او، نهیب می زند و با فریاد به او میگوید كه:
«... ــ این منم، اندرون خود تو!»
«به من نگاه كن!
به من نگاه كن!
به من نگاه كن ! ...»
دوريان گری از فاش شدن درون كريه
خود و جسم فرتوت خويش توسط تابلو، به خشم میآید. او به قصد نابودی تابلوی نقاشی
شده، آن را با کارد تیزی می درد، ولی دریدن تابلو و پاره کردن
آن، باعث نابودی و مرگ خودش میگردد، و تابلو به همان شكل زیبای اوليه خود كه نقاش
آن را كشيده بود باز میگردد. در كنار تابلو، جسد پیرمردی كريه المنظر و کلان پير له شدهای، با
چهره ای ديوآسا، بر روی زمین نقش می بندد. و به زبان شیرین
سعدی
رنگ رخسار خبر
می دهد از سر ضمیر!
*******
مفهوم خودشیفتگی و عشق ناستوده در ادبیات
كهن و همچنین در ادبیات معاصر ایران بازتابی رسا داشته است.
بدین مضمون سعدی سروده است:
جرم بیگانه نباشد كه تو خود صورت
خويش،
گر در آئینه به بينی،
برود دل ز برت
و يا چنان كه
اهلی شیرازی
(مرگ 942هـ /1536م) میسرايد:
تو هم در آئینه حیران حسن خويشتنی!
زمانه ای ست كه هر كس به خود
گرفتار است
در ادبیات معاصر ایران، ما به قهرمان داستان
بوف کور
نوشته
صادق هدایت
مواجه میشويم كه نماینده تمام عیار يك انسان خودشیفته
و بیمار مبتلا به نارسيسيسم
افراطی ست كه واپسین مراحل بحرانی بیماری خود را می پیماید.
بوف كور به هیچ كس توجه و به هیچ چیز تعلقی ندارد. او فقط "خود"،
"شبح خود" و "سايه ی خود" را دوست دارد. او با خود، با سايهی
خويش راز و نياز و درد دل میکند. در این دنیا (به تصوّر بوف كور) هیچ كس نمی تواند او را درك كند. این فقط سايهی
او (یعنی تنها خود او ست) كه می تواند او را بشناسد و بفهمد. از اینرو، بوف كور نیز تنها
برای خودش چیز مینویسد، نه برای دیگران. چرا؟ مگر او خود از اندیشههای خويش، آگاهی ندارد؟ دراين
صورت، چه ضرورت دارد كه وی رنج بیهوده برد و زحمت بسیار بر خود تحمل كند؟
بهتر است پاسخ را از دهان خود او بشنویم:
«... ـ فقط می خواهم پیش از آن كه بروم، دردهایی كه مرا خرده خرده
مانند خوره يا سلعه گوشه ی این اطاق
خورده است را روی کاغذ بیاورم. چون به این وسیله بهتر می توانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم.
آیا مقصودم نوشتن وصيت نامه است؟
هرگز، چون نه مال دارم كه دیوان بخورد و نه دین دارم كه شیطان ببرد... و بعد از
آن كه من رفتم به درك می خواهد کسی کاغذ پاره های مرا بخواند، می خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند.
من فقط برای این احتیاج به نوشتن كه عجالتاٌ برایم ضروری شده است، مینویسم.
من محتاجم، بیش از بیش محتاجم، كه افکار
خودم را به موجود خیالی خودم، به سايه ی خودم ارتباط بدهم ... این سايه، حتما بهتر از من می فهمد! فقط با سايه ی خودم خوب می توانم حرف بزنم، او ست كه مرا
وادار به حرف زدن می كند، فقط او می تواند مرا بشناسد. او حتما می فهمد.»
در جهان بينی بوف كور هدایت
(برخلاف تصور)، مردم بی تفاوت و بی طرف نیستند. بلکه همه دارای ارزشی
منفیاند. همه كس جز خود او رجاله است:
«... ـ اطاقم يك پستوی تاريك
و دو دریچه بهخارج، با دنیای رجالهها دارد.»
چنانکه ياد كرديم نارسيسوس
عاشق تصوير خويش در آب شد و دیگر نتوانست از كنار برکه آب كه او را به وی باز نموده
بود دوری گزیند.
آئینه و آنچه كه "آئینه سان" است در زندگی خودشیفتگان نقشی مهم را بازی می كند. ارزش آئینه، گاه از هر چیز دیگر
برای آنها، افزون تر است. زیرا آئینه معشوق آنان یعنی خود آنها را به آنها باز می نمایانند.
بوف كور نیز آئینه را بر تمام اشیا
دیگر از دنيای رجالهها ترجیح میدهد:
«... ـ این
دو دریچه مرا با دنيای خارج، با دنيای رجالهها، مربوط می كند. ولی در
اطاقم يك آئینه به دیوار است كه صورت خودم را در آن می بینم . و در
زندگی محدود من، این آئینه مهم تر از
دنيای رجالهها ست كه با من هیچ ربطی ندارد.»
بوف كور هنگامی كه از همه می گسلد، بیش تر به خود روی می آورد. نفرت او نسبت به دیگران
نه چندان كم است كه بتواند زبان از دشنام و نفرین آنان باز دارد تا چه رسد به آنکه به آنان مهر ورزد و يا بالاتر
از آن برای کسی فداکاری و جانبازی كند. تنها نگرانی بوف كور این ست كه او خود و اهمیت
و عظمت خويش را، آن چنان كه هست نشناسد. و این همه بزرگی و ارزش را،
آن سان كه سزاوار است نستاند و خویشتن را در نیافته و خود را ناستوده دیده از
جهان بر بندد و این تنها آرزوی سوزان خود را به گور برد:
«... ـ فقط میترسم كه فردا بمیرم
و هنوز خودم را نشناخته باشم... اگر حالا تصمیم گرفتم كه بنویسم فقط
برای این ست كه خودم را به سايه ام معرفی بکنم... برای او ست كه می خواهم آزمایشی بکنم ببینم شاید بتوانیم
يكديگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی كه همهی روابط خودم را با دیگران بريدهام.
می خواهم خود را بهتر بشناسم...
من فقط، برای سايه خودم می نویسم كه جلوی چراغ به دیوار
افتاده است. باید خود را بهش معرفی كنم.»
سایه
Shadow
نیرومندترین سنخ کهن و بالقوه زیان
بخش ست. سایه، عمیق ترین ریشهها را دارد، زیرا غرایز
ابتدائی حیوانی نیاکان ماقبل انسانی مان را دربر می گیرد. این سنخ کهن به طرز خاصی آزار دهنده است، زیرا
متضمن بهترین و بدترین جنبههای طبیعت آدمی است، و هر دو وجه نیز باید بیان شوند.
از دیدگاه
منفی، سایه حاوی همۀ جوششهایی است که جامعه آن ها را شَر، گناه و غیر
اخلاقی می پندارد. بدین ترتیب، سایه، سیمای
تاریک ماست و اگر بخواهیم با دیگران به طور هماهنگ کنار بیاییم، باید آن را رام کنیم. اگر این جوششهای
حیوانی ابتدایی را فرو ننشانیم، احتمالاً با واکنش آداب و رسوم و قوانین جامعه ای که در آن زندگی می کنیم رو به رو خواهیم شد.
بنابراین، برای آن که انسانهای متمدنی باشم باید نیروهای سایه
را رام کنیم، اما اگر این نیروها را کاملاً فرو کوبیم، چه بسا ویژگیهای مطلوب آنها
را کاهش دهیم یا نابود کنیم.
سایه فقط منشأ
غرایز و [انگیزههای] حیوانی نیست، بلکه سرچشمه خود انگیختگی، آفرینندگی، بصیرت،
عواطف ژرف و همۀ خصائص لازم برای انسان کامل شدن نیز، هست. زمانی که سایه کاملاً فرو
کوفته شود، شخصیت انسانی بی روح و خالی از زندگی و خرد اندوختهی در گذشته می شود، یعنی از آن مبدأ تجربه که یونگ
Carl
Jung
آن را بی نهایت ارزشمند می پنداشت؛ تهی می گردد.
پس فروکوبی کامل سایه، [نهتنها] مطلوب نیست، بلکه [برای] متمدن ساختن رفتار شخص و مجال بیان دادن به وجه مثبت آن، کافی ست.
باز می بینیم که یک وجه یا یک جنبه شخصیت
را نمی توان با کنار گذاشتن جنبه دیگر فرو
کوفت یا تکامل بخشید. باید میان اضداد، آمیزهای هماهنگ یا موازنه برقرار باشد و همانگونه که دیدیم، این ویژگی
اساس نظریه یونگ دربارۀ شخصیت سالم را تشکیل می دهد.2
v خودشیفتگان،
اگر ظاهراً دوستدار و خواهان دیگری گردند این کشش غالباً تنها میتواند جنبه
کامجویی جنسی داشته باشد. اگر از میل جنسی بگذریم، خودشیفته کمتر میتواند جز خود،
دیگری را عمیقاً دوست بدارد:
«... ـ همه ی ذرات تنم او را می خواست.
مخصوصاً ميان تنم، چون نمی خواهم احساسات حقیقی را زير لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات
پنهان كنم.»
v
خودشیفته
حتا در رابطه جنسی نیز بيشتر متوجه خویشتن است. در معشوقه نیز خویشتن را میجود،
و در او آنچه كه از آن او ست مورد نفرت وی (خودشیفته) قرار میگردد.
تنها آنچه كه شبیه خود او ست تمام شوق او را به سوی خود میكشد.
معشوقه بوف كور از دیدگاه بوف كور دارای
دو چهره است. چهرهای كه خاص خود او ست و هیچ گونه وجه اشتراکی با بوف كور
ندارد، و چهرهای كه به بوف كور شباهت تام دارد.
در چهره نخست او لكاتهای منفور و پلیدی بیش نيست و در چهره
دوم، معبودی ست كه
از تمام ذرات هستی او ست:
«...
ـ اسمش را لكاته گذاشتم، چون هیچ اسمی به این خوبی رويش نمیافتد... اگر او
را گرفتم، برای این بود كه اول او، به طرف من آمد... من او را گرفتم چون ...
يك شباهت محو و دور با خودم داشت. حالا او را نه تنها دوست داشتم، بلکه همه ی ذرات تنم او
را می خواست.»
v
خودشیفتگان، غالباً
از دیدن خود، و قسمتهای عریان بدن خويش، لذت میبرند. خود؛ عاشق
و خود؛ معشوق خويشتناند:
«... ـ در حمام سايه ی خودم را به دیوار... دیدم. دیدم
من، همانقدر نازک و شکننده بودم كه ده سال قبل، وقتی كه بچه بودم... به تن خودم
دقت کردم، ران، ساق پا و ميان تنم، يك حالت شهوت انگيزانهای داشت.»
دیگر از شاعران معاصر كه این
اختلال شخصیتی و عشق ناستوده را به شعر كشيده است. خانم
مریم ساوجی
است، كه بسیاری از نشانگان این
اختلال را با ظرافت و لطافت بی نظیری در شعر خود ترسیم نموده است:
...
روزی به كف خویشتن آئینه
گرفتی،
با خود روش عاشق دیرینه گرفتی ...
عاشق شدی اما كه به سر، عشق
كست نيست،
آشفته از آنی كه به خود، دست رست
نيست،
اينك غم خود هست و در اندیشهی خویشی،
زان روی كه خود، يار جفا پیشهی
خویشی...
ای عاشق خودخواه، کنون در دل
من بين!
عکس رخ خود،
نقش در آب و گل من بين!
خودشیفته، بیمار بیتیمار
همانگونه كه اشاره رفت خودشیفتگی در بزرگسالان نشانه حب مذموم و بیماری و بازگشت به مراحل ابتدائی حیات روانی ست. این عشق ناستوده را توقف رشد
در مراحل تكوين شخصیت در زمان كودكی نیز، دانستهاند.
خودشیفتگی نخستین مرحله ی عشق انسانی به هستی خویشتن است.
این نوع خودشیفتگی مراحل نخستین
دوران نو نهالی را، خودشیفتگی مجاز نوزادان يا حُب ممدوح می گویند. عشق ستوده در زمانی رخ می دهد كه:
نوزاد هنوز از من خويش آگاهی ندارد
و تمام انرژی حیاتی وی معطوف به بقاء وجودی خود او ست.
در مراحل مختلف رشد حیات
جسمانی/روانی كودك، "حُب
ممدوح" با تصویری كه كودك از خود دارد يكی می گردد و در فرآیند رشد موفقیت آمیز، این خودشیفتگی مجاز، بهصورت
عشق به زندگی کردن يا حُب ذات كه همان عشق به وجود و هستی خویشتن است
در تمام طول عمر نزد اکثر قریب به اتفاق افراد، باقی می ماند. افرادی كه به انتحار دست می يازند، افرادی هستند كه چراغ
پرفروغ این عشق در آنان خاموش گردیده است.
ليكن توقف در این مرحله (خودشیفتگی
مجاز نوزادان) و يا بازگشت افراطی بدان در حد افراط، همان «حب مذموم» و يا عشق
ناستوده است كه بیماری تلقی می شود.
اتو كرنبری
Otto
F. Kernberg
در بين سال های 1980-1970
در مورد خودشیفتگان اظهار داشت:
« ... ــ خودشیفتگان،
افرادی هستند كه در مراحل اوليه رشد شخصیتی خود، توسط فرد ايدهآل3 خود، مورد عتاب، سرزنش، از خود رانی، تحقیر، توهین
و تهدید واقع شدهاند.»
اینگونه
رفتارهای مشقت زا (نفی و نهی مکرر) توسط فرد ايده آل، باعث رعب و وحشت درونی طفل
گشته و يك نوع یأس مشقت زائی را نسبت
به همان فرد ايده آل در اندرون طفل و دنيای درونی
وی بهوجود میآورد. تجاربی از این قبیل (ترس، بيم، تهدید و یأس مشقت زا نسبت به فرد ايده آل) با تصویری كه كودك از من خود دارد يك پارچه
می گردد. در نتیجه كودك به علت
عدم اعتماد به فرد ايده آل و ترس و وحشت از او، دچار فقدان مصالح و مواد اوليه
جهت بنیان گذاری پايه های نخستین احساس اطمینان به خود
می گردد و در نهایت كودك خودشیفتگی (عشق
ناستوده)
را، جایگزین احساس اطمینان به خود می گرداند.
ویژگیهای بارز در خودشیفتگان
بسیاری از خصوصیات بارز در خودشیفتگان همان رفتار كودك منشانه دوران طفولیت است. از جمله:
حساسیت زیاد، نق زدن های پیگیر و خارج از اندازه، بهانه جوئیهای بی مورد، كژ خلقی های مدام، يكدندگی های بی منطق، تك روی های خودسرانه، كه همه و همه از
زمره تجلیات خودشیفتگی است كه ما آن را در اطفال به کرات ديده ايم.
ü
خودشیفتگان
عموماً مردمی پُر توقع هستند. گوئی همه بدانها مدیون/بدهکار هستند. برخورد
این گونه افراد همواره برخورد يك طلبکار نسبت به بدهکار است. رفتار استثمارگرانه
دارند. فقط نظر خودشان را قبول دارند. تاب تحمل انتقاد را ندارند. اغلب در طمع كسب
شهرت و ثروت باد آورده اند. اعتماد به نفسشان شكننده است. رفتارها و فكرشان
پر افاده و تكبرآميز است.
ü
احتياج دارند كه بطور
افراطی تحسين شوند. تاب تحمل پيری را ندارند چون زيبايی، قدرت و مزايای جوانی
برايشان مهم است. اين افراد نمی توانند به ديگران همدلی نشان
دهند. كسانی (دگر عام و دگر خاص) را تحقير می كنند
كه آن ها را كامل ندانند. و از نظر آنان، هیچ کس به کمال آنان نمی رسد.
این خصوصیت دریک طیف گسترده ای ناسازگاری های میان فردی را بوجود می
آورد.
ü
بدگمانی،
عجز از توانائی در برقراری پیوندهای دوستانه ی پایدار، ناتوانی در درك عمیق
كارسازههای معنویت در امور انسانی همچون همدلی، فداکاری
و گذشت، در نزد خودشیفتگان کمتر مشاهده می شود. ولی در
عوض، پُرخواهی و توقعات سرسام آور و بیجا از مردم، در نزد خودشیفتگان شیوع فراوان
دارد.
ü
حسادت،
كينه توزی، خودکامگی، بد گوئی و افترا و همیشه نالان و گلهمند بودن از دیگران
(دگر عام و دگر خاص) از دیگر خصوصیات خودشیفتگان می باشد.
خودشکفتگی
بیانگر عشق افراطی به خود و تكيه بر انگاشتههای درونی (نک. قوممداری، بخش
دوم خودشیفتگی همین وبلاگ) فرد است، و آن را نوعی نابسامانی روانی میدانند.
نابسامانیهای شخصیتی خودشیفتگان
Narcissistic personality disorder
وجه مشترک
افراد مبتلا به NPD عبارتند از:
الگوئی
نافذ از خود بزرگ بينی و تکبر ( چه در خیال پردازی و چه در رفتارها/کردارها)،
و
نياز
مفرط به تحسین، و
فقدان
همدلی
Empathy
این
اختلالات شخصیتی در موقعیتهای گوناگون و زمانهای مختلف بارز است و از پایداری و
اعتبار معنادار آماری برخوردار می باشند. مهم آن كه:
نشانههای NPD از دوران نوجوانی
در فرد بارز بوده است.
نشانگان
مجموعه علائم مرضی NPD منطبق با DSM-IV
فرد خودشیفته
حداقل پنج (5) مورد از
نُه (9) مورد
علائم مرض زير را، تواماً به همراه دارد:
1- احساس
مبالغه آمیز مهم بودن.
2- غرق
شدن در تخیلات و خیال پردازیهای بیمرز و دیدن
خود بهصورت فردی موفق، پرقدرت، بیهمتا و بینظیر.
3- احساس
منحصر به فرد بودن، طوری كه فقط باید با افرادی خاص كه
دارای پایگاه اجتماعی مهمی هستند و از شهرت فراوانی بهرمند هستند، معاشرت نماید و
اشخاص معمولی از درك آنها عاجز میباشند و فقط افراد خاصی
هستند كه او را میفهمند.
4- نياز
مفرط به تحسین.
5- پرتوقع، دارای
برخوردی طلبكارانه و انتظار آن كه بطور مخصوصی باید با او
رفتار شود و دیگران موظف به برآورد انتظارات او هستند.
6- بهره
کشی از دیگران به نفع اهداف خود.
7- عدم
همدلی.
8- حسادت
ورزیدن به دیگران، و يا مُسجل بودن به اینکه دیگران شدیداً نسبت
به او حسادت میورزد.
9- در
رفتار و عقاید خود از يك بزرگ منشی و تکبر آشکار، برخوردار هستند.
پانویسها:
1- نك. راز كرشمه ها، دكتر ناصرالدين صاحب الزمانی،
انتشارات عطائی، 1341.
2- Growth Psychology: Models of the Healthy Personality New York, 1977. p.
134-135.
3- فرد ايده آل كودك، در دوران نوزادی افرادی هستند،
همچون:
مادر، جانشین مادر، و
يا پدر و يا افراد بسیار نزديك وی كه ما آنها را «دگر خاص»
ناميدهايم.
محمدرضا کامکار
سوئد 2014/08/14
پیرایش، ویرایش و آرایش 2023/12/16
ادامه دارد...