رستم جهان پهلوان و اودیپ شاه
بخش هشتم
پیش از هرچیز توجه خوانندگان را
به یک نکته مهم جلب میکنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته
شده است. برای آن که از ازدیاد پانویسهای طولانی و موضوعاتی که باید در مورد
آنها توضیح جانبی داد ازجمله:
نامها و مکانها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار
دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:
پیش از هرچیز توجه خوانندگان را
به یک نکته مهم جلب میکنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته
شده است. برای آن که از ازدیاد پانویسهای طولانی و موضوعاتی که باید در مورد
آنها توضیح جانبی داد ازجمله:
نامها و مکانها، اصطلاحات متدوال ... و
بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:
با رنگ متفاوت از زمینه اصل، و
با حروف کژ، و در پارهای از مواقع،
با خط زیرین مشخص شده است.
خواننده درصورت
تمایل به آگاهی بیشتر میتواند بر روی واژه،
اصطلاح، نام و یا ... "کلیک" کند تا به «ویکی پدیا» رفته و بر آگاهی خود کمی بیافزاید.
مثلاً اگر شما بر روی نام سلطان محمود
غزنوی که به صورت "سلطان محمود غزنوی" نوشته شده است، "کلیک" کنید، صفحه مورد دلخواه شما باز خواهد شد.
*******
- انسان این میمون عریانی که محکوم شده است
تا یک موجودیت بغرنج اجتماعی داشته باشد، باید بداند که اوست که از آن جامعهای که وی
محکوم است در آن زیست کند، بهره میبرد نه آن جامعه از او.1 و انسان
شدن او از قهرمان و یا پهلوان شدن او سختتر مینماید.
مراد آن که هر فردی
از جامعه همچون کودکی ضعیف و محتاج به کمک، در پی آن ست که نیازمندیهای خود را
در محیط زیستی خود، پیدا کرده و آن نیازها را برطرف کند. لاجرم او همیشه مصرف
کننده دست دومی است که انگیزهای جز برطرف کردن نیازهای جسمانی/زیستی (خوراک، پوشاک،
نیاز جنسی و مسکن...) خود را، ندارد.
و چون جامعه برآورنده آن نیازها ست. اجباراً آن جامعه
حکم بزرگسالی را دارد که کودکان خود را تغذیه میکند. و این بزرگسال برتر
(جامعه/سواد اعظم) که وظیفه تغذیه کودکان خود را به عهده گرفته است، ناچار برای
مطیع ساختن2 و
فرمان راندن3 بر
زیردستان (فرزندان) خود، میکوشد (تصویب و اجرای قوانین). ولی همان قدر که
بزرگسالی ممکن است کودکان خود را دوست بدارد، همتراز با این محبت از مشاهده
اینکه کودکان در حال رشد،
تهدیدی بر ضد برتری ایشان است، گریزی ندارد.
هر کهن سالی با
سالخوردگی مفرط خود، میداند که مجبور است تا میدان را برای نوجوان برومند خالی کند. اما، برای
به عقب انداختن این روز نامیمون و جهنمی (از دیدگاه خودش)، به هر کاری دست
میآزد. بنابراین در هر کهن سالی، گرایش شدیدی وجود دارد تا از نیرو و پیروزی اشخاص
جوان تر از خودش، در جامعه، جلوگیری کند.4
یکی از چاره سازترین این دست آوردها (جلوگیری از پیروزی
اشخاص جوان تر)، بوجود
آوردن سنت ها (پهنه گسترده خودانگاریها) و پابرجایی آن ها ست. ... سنت همواره خصلتی
هنجاری و الزام آور دارد:
در عرصههای سنتی، التزامهای عملی بیانگر پند و
اندرزهایی است که در "باید"ها
و "نباید"ها وجود دارد. سنتهای رفتاری
را طلب میکنند که دارای موازین هنجاری خاص خود هستند. و به طور خاص
مانع از آن می شوند که
قدرت صرفاً فنی، بتواند نوآوریها را رواج دهد. کیفیت ثابت سنتها ناشی از تراکم حکمتهای گذشته
نیست، بلکه حاصلِ پیوستنِ زمان حال به پند و اندرزهای هنجاری
خاصی ست، که سنتها را در بطن خود جای داده اند.
به گفته شیلز5
Edward
Shils
سنت چیزی بیش از بازگشت مکرر معتقدات، کردارها، نهادها و
کارهای مشابه در نسلهای پیاپی
است.
این بازگشتهای مکرر و
مکرر؛ نتیجه عرضه و پذیرش سنتها به عنوان موازین هنجاری ست.
و!!! همین انتقال هنجاری ست که نسلهای مُرده را در سرشت کلی جامعه به نسلهای زنده
مرتبط می سازد.
... مردگان ... وابستگی ایجاد می کنند.
ولی نکته مهم تر این ست که کارهای آنان و هنجارهای محتوایی اعمال آنان بر اعمال
نسل های پیشِ رو که آن ها را
نشناخته اند؛ تاثیر
می گذارد. هسته
هنجاری سنتها همان
نیروی لَختی
Inertia
ویژهای ست که جامعه را در طول زمان به یک شکل معین نگاه
می دارد.6
برای آنکه بتواند که بگوید:
v من همانم که پدرانم/مادرانم بودند، و نیز
v همانم که فرزندانم خواهند بود،
انواع سرگرمیها و "ندانم کاری"های مختلف و
متفاوت را برای خود و دور آتی میتراشد.
او بهعنوان مثال:
v سال گرد بهار و یا پائیز، زمستان/تابستان، که به اشکال گوناگون بسته بندی شده است (همانند:
یلدا؛ نوروز و
جشنهای مربوط به نوروز؛ جشن خزان؛ جشن سده؛ جشن مهرگان و ...
و عید پاک و ... و ...) را، مبارک و فرخنده می دارد. و یا
v سالگرد حادثهای را جشن می گیرد.و یا
v همه ساله، روز ویژهای را به عزا داری و یادبود، و یا پایکوبی زادروز شخصی معین، می سپارد. و یا
v به طواف سنگ پارههایی می رود و در آنجا انواع ستایشها و پرستشها را ساختار می شود. و یا
v برای خاک شدهای صدقه /خیراتی نثار می کند، و یا دخیلی می بندد و بخششی میطلبد. و یا
v قوانین/مراسم زادروز، زناشویی، جدایی و مرگ را میآفریند، و با یکدندگی بی بنیان خویش،
v پایبند ایدئولوژیهای مذهبی/سیاسی نیز میشود. و
vبا جدیت غیرقابل وصفی، دیگر فراساختههای اجتماعی را نیز برهم میتند، تا بتواند با به کارگیری آن فراساختهها ماهیت دور آتی خود را، تا نهادی متداول با دم ـ سپهر روز، مد روز
Fashion
کاهش دهد.
او حتی برای گریز از نیستی خود در اذهان دیگران
(آیندگان/دور آتی)، با دبدبه بسیار، دور آتی (فرزندان) را نیز به انجام این
دستیافتها و راه -
و- رسمها و ارزشها، اجباراً
وادار (بردن فرزندان خود به جشن و سرور نوروزی، عروسی، سیزه بدر، ختنه سوران و
...) میسازد.
این پیر کهن سال به این هم بسنده نمیکند و با
آگاهی از آن که مغز او احتمالاً کمی متحجر (مثل سنگ، سفت) باشد، ضعف خود را با
کمیتهای بزرگی
از مبانی سخت - پذیر، میپوشاند. و به این بسنده میکند که بحثی در کار نیست، دستور
و صدور حکمی است که حتی اجازه استدلال نیز بر آن حکم، نباشد. همچون اشارت زال به
رستم در بارگاه کیکاووس.
هم آمیزی تجربه خشونتهای عاطفی و تنبیههای بدنی و
نیز تشریفات دستوری دیکته شده توسط پیر کهن سال (جامعه) که با مصلحت متداول
روز باید اجباراً همتراز گردند، تلفیق و آمیختهای معجونآسایی را
بوجود میآورند. این
معجون بافته - شده/ساخته - شده، در نهایت کمک میکند تا اندیشه نو در نطفه خفه
شود. پذیرش این تلفیق بهعنوان کارسازههای ساختار اجتماعی، و نیز به کارگیری آن توسط تسلسل اجباری
فرادهیهای گونه گونِ ریشه دار، در
پیکربندی هر فرهنگی، داغ کردنی است،
تَعَمُدی.
و میدانیم! خواه - ناخواه، راه - و- رسمهای متداول، و قدرشناسی/تبین از ارزشهای کهن سال، بیشک با اندیشههای تازه و خلاقیتهای نوین جوان ترها روبرو میگردند. خلاقیت و اندیشهای که گرایش مقابله و تخریب دارد و نیروی جوان میداند که برای به کرسی نشاندن ارزشی نو، به تلاشی جانفرسا لازم ست. و تا دور آتی (سهرابها) بدان حد از باورداشتها برسند که آنها خود بتوانند در مقیاسی وسیع ، بار سنگینی از مفاهیم ساخته شده/بافته شده جامعه وقت را بر دوش کشند، بار تازه تری (سهراب های جوانتر) بر دوش آنها سنگینی خواهد کرد و در حالی که اشخاص این دور (سهرابها) تا حد امکان با این ساخته شده/بافته شدهها ضدیت و مقابله میکنند، به نوبه خود آنان با تهدید نسل جوانتر از خود روبرو میگردند که در زیر دست آنها (سهرابها) در حال پا گرفتن هستند. و این مهم بنابر اصل کارکردی خودانگاری، توسط سهرابها فراموش میگردد. و با فراموشی این مهم، سهرابها لاجرم رستمها می شوند. و از این رو دسیافت متقابل خود - به - خود تکرار میگردد. و بیرون آمدن از این دور باطل/دایره نحس، دشوار.
خوشبختانه اشخاص نادری هم یافت میشوند که از
این دایره ـ نحس بیرون قرار میگیرند. آنان کسانی هستند که در دوران طفولیت دچار سرنوشت
سهرابها نگردیدند
و دوران کودکی غیرعادی را تجربه کردهاند. غیرعادی بودن دوران نونهالی آنان بدین معنا است که
دوران رشد آنان یا آنچنان اختناق آور بوده است که طفل در حال رشد بر ضد سنتهای کهن سالها عمیقاً و
به سختی طغیان کرده است. که بسیاری از نوابغ جهان، همچون:
گالیلئو گالیله
مزدک
چارلز داروین
شمس تبریزی 7
بودا
ولفگانگ آمادئوس موتسارت
بابک خرمدین
حسین منصور حلاج
لئوناردو داوینچی
نیکلاس کوپرنیک
خیام
سالوادور دالی
کودکانی سرکش بودهاند.
و یا
چنان آزاد بودهاند که دست سنگین بزرگسال فقط
به نرمی بر شانه آنها قرار گرفته است.
گروه سومی هم وجود دارند که آمیزهای متعادل از تنبیه و تشویق را، چشیدهاند. این گروه از کودکان در بزرگسالی خود، بیش تر "خبرـ خوانند"، تا خبرساز.
فردوسی
بطور پی گیر می کوشد تا در
تراژدی
رستم و سهراب، برای ما این مسئله زندگی ساز را
عنوان کند:
همانگونه که میان رقابت و همکاری ناسازگاری دایمی وجود دارد، بین ثبوت گرایی رستم و نوجوئی سهراب نیز، ستیز در میگیرد.
و
رستم برای استواری فراساختههای اجتماعی، و نیز نیرو بخشیدن به جبر عام (فعال نیروی بهم تنیده کل مردم) و پابرجایی خود، "سبک"8 تیغ بران از میان برمیکشد، و پهلوی شیر بیدار دل را
می درد.
و سازش حال دو اوضاع اجتماعی وقت9 را، به "هم اینک"10 میکشد و نطفه کنجکاوی، دقت، کوشش،
نواندیشی، تلاش در نوآوری و آفرینش را، میخشکاند.
اگر سرشت زندگی در این باشد که فرزندان به دست کهن سالان باید
قربانی و نابود گردند، لذا هماره نوآورانند که به نفع کهنه پرستان باید
جای خالی کنند. و سرسپردگی از اوامر و باورداشتهای کهن سالان
جانشین تجدد خواهی فرزندان نوآور، میگردد. و همان گونه که رستم بر سهراب پیروز می شود، همزمان نیز چیرگی و تفوق
کهن سال، بر دور
آتی، به اثبات می رسد. حال
پرسش در این است که:
v پس این چرخ بازیگر، از بوجود آوردن دور آتی چه هدفی
دارد؟11
v چرا اجبار "این همانی"ها با سهراب، در ایران
پایان نمیپذیرد؟
اگر پیکربندی فراساختههای اجتماعی ایران بر درونمایه و بنیان پدیدارهای "رستمانه سهراب پرور"
v سبب چیست که هر دم، بطور پیگیر ابزار شناخت12
را، از دامنه دید دور آتی مخفی نگاه میداریم و فقط حکم اطاعت و پیروی از اراجیف و
بیهودهها را صادر میکنیم، نه پرورش و پژوهش؟ و
v چرا کار ابزارهای اولیه "بینشِ سَره"
را، در اختیار دور آتی نمیگذاریم، تا صدف از خذف مشخص گردد؟ و
v چرا رستم که پهلوان پهلوانان است، خود را "ققنوس ـ
وار" به آتش نمیکشد تا از بطن انبوه خاکسترش، سهرابها برآیند؟
و
چرا به پیام سهراب که در
واپسین لحظه حیات بر لبانش جاری می شود و به کل تراژدی قوتی خاص و مفهومی فلسفی میبخشد، نگاهی
نداریم و به خواست او که بیداری "زمانه" از خواب غفلت
است:
هر آنگه که تشنه شدستی به خون،
ـ ...
بیآلودی آن خنجر آبگون!
«... ــ زمانه به خون تو تشنه شود!
ـ ...
بر اندام تو موی دشنه شود!13
هیچ گونه وقعی هم نمیگذاریم؟
و همانگونه که بر شما روشن شد زمانه نه تنها به خون رستم
تشنه نشد که هچ، بلکه سبب گردید تا سنتِ پیروزی کهنه بر نو، در فرهنگ ایران زمین
نهادینه شود و نوکُشیها
به نوبه خود سنتی شود.
باری؛ ستیز با فرزند در
شاهنامه
تنها در نبرد بین رستم و سهراب نیست که عرضه شده است،
بلکه تکرار این فاجعه را میتوان به کرات در اُسانههای ایران مشاهده کرد. بهعنوان مثال در نبرد رستم و
اسفندیار
نیز، پیری بر جوانی چیره می گردد. این دو پیر دیر رستم و
گشتاسپ
که هیچ گونه رابطه دوستانهای هم با یکدگر ندارند؛ شمشیر
ستیز را موقتاً در نیام کرده و بر سرِ کشتن فرزند در تخیلات خود، با یکدگر
به توافق می رسند.
گشتاسب نیک می داند که رستم؛ "فرزندکش" است
و طعم آن را نیز یک بار چشیده و
مزمزه کرده است، او با خشم ساختگی خود به رستم، فرزند را فریب میدهد و
شاهزاده را به دیار عدم رهنما میشود. و خواست خود که فرزندکشی است را، در دست
رستمِ فرزندکش مینهد. و
اسفندیار که او نیز به نوبه خود، مغلوب لجه خودانگاری ست، آنچه
پدر میگوید را،
انجام میدهد.
تکرار درونمایه ناسازگاری نو و کهنه، همچون نبرد رستم و سهراب درین نبرد نیز که اسفندیار بهعنوان نماد نوجوئی و رستم به عنوان نماد ثبوت گرایی به آوردگاه رهسپار میشوند، به روشنی بارز است.
نوئی و کهنهگی یکی از
مایههای
ناسازگاری اسفندیار و رستم است. همین امر در توجیه مسائل، دو دیدگاه متفاوت به آنها
بخشیده. کهن چیست و نو کدام ست؟ بنظر رستم، آئینهایی که در
فرآیند روزگارهای گذشته آزمایش گردیده و مورد احترام بودهاند، باید حفظ گردند. ...
نگرانی رستم از این است که نویی بخواهد انسانیت انسان را
تهدید کند. (رستم) با پیروی از فلسفه ی "این است و جز این نیست"؛ با طنز
به شاهزاده می گوید:
«... ـ تو اندر زمانه رسیده نوی!» و
توصیه میکند که:
«... ـ جهان را به چشم جوانی مبین!»
...
در مقابل، اسفندیار فرتوتی او را تحقیر می کند. او را
پیر
کانا!
کانا (دارای
بهره هوشی کمتر از 25)
تفاوت عظیم و بسیار قابل تأمل در این دو نبرد درآن ست که در نبرد
رستم و سهراب این سهراب است که با طلوع و حلول خودشکفتگی در خود، به آوردگاه
میرود. ولی
رستم یکپارچه اسیر لجه خودانگاری است. اما که در نبرد رستم و اسفندیار، رستم از
این اطاعت پایان ناپذیر دیگر خسته شده است و چون به زمستان عمر پای گذارده
است و با آگاهی از آن که چه مرده و چه زنده در هرحال به نزد آیندگان جاویدان
گشته است، صلاح را در آن می بیند که به ندای بسیار ضعیف و رو به خاموشی خودشکفتگی خود، پاسخ مناسب دهد و به خواست
شهریار وقت (نماد فرهنگ ایران شمول) برای نخستین بار، نَه گوید. و با
این "نه" گفتن (برعکس آنچه که تصور میشود) این
فرضیه که درهرحال پیران هستند که بر جوانان پیروز میشوند را، استحکام بخشد. زیرا
وقتی خودانگاری رفت، همهی درهای بسته، گشوده میشوند. (رستم) اکنون باید خود را
مهیای جنگِ جنگهای زندگی
خود کند یعنی جنگ با "زمانه".
او به مرحلهای رسیده که باید در بوته
آزمایش گذارده شود، جان و جوهر زندگی را بشناسد.
...
برخورد سه روزه او با اسفندیار او را به ناگهان
پخته خواهد کرد، "باخبر" خواهد کرد.15
اسفندیار که پسر گشتاسب است، همچنان رستم، پهلوانی است.
اسفندیار از صفت ویژهای نیز برخوردار
است، و آن
روئینتنی
بودن ست. او همچون رستم، هفت - خوانی را پشت سر گذارده و
شاهزادهای ست که "دین
بهی" را نیز گسترانیده و گیتی را بر پدر راست ساخته. ولی پدر چهار بار
(نماد چهار جهت اصلی شمال، جنوب، شرق و غرب و آن که تمام راههای گریز بر
اسفندیار بسته میشوند) با
فرزند خود اسفندیار عهدشکنی میکند. او را حتا بیدلیل در غل و زنجیر میکشد. و برای
آن که فرزند را از هستی، به نیستی کشاند، او
را به نبردی بیبازگشت
روانه میسازد.
گشتاسب میداند که فرزندش اسفندیار سرانجام به هر حیلتی که
باشد، به دست رستم هلاک خواهد شد. و درست بر همین علت است که او را روانه نبردی بیبازگشت می فرستد تا، رستم
را دست - بسته به تختگاه آورد.
زیرا خواست گشتاسب شکست خوردن و کشته شدن
فرزند ست! ولی، شکست اسفندیار در مرگ او به دست رستم نیست، درآن ست که از
پدر می پذیرد تا
رستم را دست بسته16 به بارگاه
وی آورد.17
رستم که پانصد ساله (به روایت افسانه) است، در
مقابل اسفندیار دیگر آن رستم پیشین نیست. از این لحظه، دیگر نه پهلوان میدانها، بلکه
پهلوان دنیای درون است.18 آن
خود - باخته در نبرد با فرزند، در نبرد با شاهزاده، باید خود را بیابد.
فردوسی پاسخ به پرسش زیر را بسیار مهم میشمارد. او
رو به "ما" کرده و این پرسش را مطرح می کند که:
v آیا پیروزی رستم بر اسفندیار در
شکست خودانگاری نهفته است؟ و یا
v آن که خودانگاری می خواهد با
توسل به"روئینتن" بودن اسفندیار، رستم که به خود "باخبر" شده
است را، دست بسته به سرچشمه تمام انگارهها (شاه وقت؛ گشتاسب) تحویل
دهد؟
فردوسی در نبرد رستم و اسفندیار میکوشد تا بر ما روشن سازد که خواست زمانه (دم سپهر جامعه/فرهنگ ایران شمول) و آرزوی گشتاسب در مرگ اسفندیار، هر دو یکی است.19 به بیان دیگر؛ همان پیروزی خودانگاری و تداولات اجتماعی.
گشتاسب (خدعه روزگار/صدای مردم) مرد پیروز و رستم همچون
همیشه ابزار دست این "زمانه"، ... که رازِ رازها در نهانخانه آن پنهان
است. به زبان فردوسی زمانه است که پیمانه عمر آدمی را پر می کند. اگر
زمان اسفندیار نرسیده بود، رستم چگونه میتوانست جان او را بستاند. و
زمانه است که آن تیرِ گز را درست به چشم اسفندیار میرساند. رستم
نیز همین را، می داند و می گوید:20
«زمانه ورا، در کمان ساختم!
چو روزش سرآمد، بینداختم»21
یعنی همانا پیروزی مکرر خودانگاری و تکرار فاجعه سهراب.
رستم به روشنی در جنگ با سهراب درباره دیگران (جبرعام/ فرهنگ ایران شمول) پیروز است و درباره خویشتنِ خویش، مغلوب. چون فرزند را که برنده خودشکفتگی است را، میکشد. و در نبرد با اسفندیار که برنده خودانگاری است، به ظاهر این شبه را میآفریند که درباره خود (اختیار خاص) پیروزست و درباره دیگران مغلوب. ولی با ژرفانگری در مازهای کلام فردوسی، درمی یابیم که درونمایه (theme) و ماحصل نبرد با اسفندیار، برای ما (جامعه) در اصل و اساس همان اثبات برتری پیر بر جوان و پیروزی پدیدار خودانگاری است. و شگفتا که رستم، این هر دو را می داند. زیرا او روی به هم رزم خود کرده، در برتری پیر بر جوان میگوید:
«... ـ تو اندر زمانه رسیده نوی،
اگر چند با فر کیخسروی
تن خویش بینی همی در جهان،
نِه ای آگه از کارهای نهان»22
و در ساختار لجه خودانگاری، در هم سخنی با هم ـ رزم خود
که در حال احتزاز از زندگی است، چنین میگوید:
حتی یک دم، مجال آسودگی، گریز و پرهیز، از این خاک
تیره (جبر عام/خواست مردم) را نداریم. و آگاهی بدان نیز، هیچ دری را بر روی ما نمیگشاید، و هیچ
راه گریزی را در مقابل ما، قرار نمیدهد. به رستم گوش می کنیم:
«... ـ از این خاک تیره، بباید شدن
بپرهیز یک دم، نشاید زدن
همان است کز گز بهانه منم
وزین تیرگی در فسانه منم»23
سایه تیره مرگ، روشنگر گسترده پهنه امر خودانگاری، نزد
اسفندیار است و او در دقایق پایان زندگی خود، به این روشنی، واقف میگردد. او که
تنها رستم را در جوار خود دارد، با بسته شدن چشم تن، گشایش چشم دل را در می یابد.
اسفندیار در آستانه مرگ ست که راز سر به مهر خدعه روزگار و کارگذار
(پدرش؛ گشتاسب) آنرا بر ملا میبیند. او در واپسین دقایق (همچون سهراب)، خواستار
رستگاری رستم است، و روی به رستم کرده نه تنها پندورانه، بلکه دل
سوزانه، چنین می گوید:
چنین گفت با رستم اسفندیار:
«... - که
از تو، ندیدم بدِ روزگار
"زمانه" چُنین بود و، بود آنچ بود!
سخن هرچ گویم، بباید شنود
بهانه ـ تو بودی، پدر بُد زمان
نه رستم، نه سیمرغ و تیر و کمان.»24
فردوسی در پایان دفتر نبرد رستم و اسفندیار از پافشاری
در بیان فراشد خودانگاری، سرباز نمیزند و باز نمیایستد. او با سماجتی که کمی چاشنی تلخ کامی و واماندگی
در آن نهفته است، می گوید:
سرآمد همه کار اسفندیار،
که جاوید بادا سر شهریار
همیشه دل از رنج پرداخته،
"زمانه" ، به فرمان او ساخته
دلش باد شادان و تاجش بلند،
به گردن بداندیش او را، کمند.25
باری، نتیجه عصیان فرزندان بر روال اسطوره «اودیپ»، جهان غرب را وا داشت تا خزانه اندیشهای خود را در گسترده - پویش نوآوری خود، گسترش دهد. و زندگی در جامعه خود را، با جنبش و حرکت و اختراع درهم آمیزد. ولی اما که؛ رستم در ایوان پرفریب وظیفه و به بهانه آنکه مأمور هستیم و معذور26، نگاهبان گرزـ بدست تداولات اجتماعی و فرمان بر قدرت قاهره جبرعام می شود. و با قربانی کردن فرزند خود، شاخصی جز کشتن اندیشه نو، پس گرایی، توسعه جهل، فقر، تعصب و لاجرم اطاعت، تقلید و تقلب و اشاعه ناراست گوئی ها و پرورش خودشیفتگان ویران گر27، و آنکه فضل را در توافق و رذل را در تباین بینند، نتیجهای بیش نمی گذارد.
قتل به هرصورتی که باشد، زشت، وحشت انگیز و غیرانسانی ست. و
اگر در اسطوره شهریار
تِه ب
Thebes,
Greece
ادیپ شهریار
نادانسته پدر را می کشد، در تراژدی رستم و سهراب، پدر دانسته فرزند را
به قتل می رساند. قتلی
که همه پیکربندی جامعه وقت در آن دست داشت. بعنوان مثال:
v زمانی که رستم گودرز را برای آوردن نوشدارو به نزد کاووس (شاخص ارشد فرهنگ ایران) می فرستد، وی به بهانه دلچرکینی از رستم، و نیز ترس سرنگونی خود28 و از دست داد قدرت، توسط دو نیروی به هم پیوسته رستم و سهراب، از دادن نوشدارو خودداری کرده و در جواب می گوید:
بدو گفت کاووس:
ک«... ـ ز
انجمن
اگر زنده ماند چنان پیلتن
شود پشت رستم به نیرو تَرا
هلاک آورد بی گمانی مرا»
و بی هیچ گونه دغدغه خاطر اضافه می کند:
همان به که، سهراب بمیرد.
«... ـاگر ماند او زنده اندر جهان،
به پیچد از و خود کهان و مهان
کسی دشمن خویشتن پرورد
به گیتی درون نام بد گسترد.» 29
رستم در تلاطم اندیشه خود همچون یک پدر، حتی فراموش میکند
که کاووس نماد دم سپهر اجتماع وقت برای پیروزی او، دست به دعا و ثنا آزیده
است. کاووس از قبل پشیمانی همه جانبه جبر عام در کاری که رو در روی رستم قرار
گرفته است را، خواستار بوده است.30 و یا
vافراسیاب به خاطر آنکه هم با رستم دشمن است و هم با تخم- و- ترکه ی او.و یا
v حتی جهان
آفرین، هور- و- ماه و بهعبارتی همان فهم کل31 و یا دم سپهر اجتماع، بیگمان و دور از وهم
او (رستم) هماره یاور او بوده است32 و به درخواست قلبی او همیشه پاسخ مثبت
و پسنده می داده است.33 و این بار نه تنها
نیرو امانتی او را به او پس می دهد، بلکه توانایی های رزمی سهراب را نیز برمی بندد. و او
را در جایی می نهد تا از
روی اجبار (خودانگاری) نه اختیار (خودشکفتگی)، دست به خون فرزند
بیالاید.34 تا
دراین میان، گردش سپهر بر مراد دل خودش باشد، و به شادی
نشیند.
بلی، در سومین و آخرین دیدار پدر و پسر، رستم با نیروی
افزون شده در آوردگاه به پیشباز فرزند می شتابد. و سهراب "بسته
شده – نیرو"، برای مرگ آماده می شود.
چو رستم ز دست وی آزاد شد
به سان
یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون
شده باز یابد روان
بخورد آب و، روی و سر و تن بشست
به پیش
جهان آفرین شد نخست
همی خواسـت پیـروزی و دستگاه
نبود آگه از
بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد "سپهر"
از برش
بخواهد
ربودن کلاه سرش
وزآن آب چون شد به جای نبرد
پر اندیشه
بودش دل و، "روی زرد"35
و سهراب شیراوژن هوشیار، از دیدن رستم با روی
زرد و پر طراوت او، متحیر، و با بسته شدن کتفش توسط خشم36 چرخ گردون37 از درون تهی میگردد. او
سایه وقت شوم را بر فراز سر خود گسترده، و زندگی خود را پایان یافته مییابد، و
پیش از آنکه به دست پدر کشته شود، خود را به دست دم ـ سپهر
جامعه38 کشته
شده می بیند!39
چو سهراب شیراوژن او را بدید
ز باد جوانی
دلش بر دمید
...
هرآنگه که خشم آورد"بخت شوم"
کند سنگ
خارا به کردار موم
سپهدار سهراب آن زور- دست
تو گفتی که "چرخ
بلند"ش ببست
غمی گشت رستم بیازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
"زمانه"
بیامد، نبودش تـوان40
و یا
v اگر هجیر از
روی خیر خواهی ابلهانه، هویت رستم را پنهان میکند، در عوض هومان از روی
کین خواهی مغرضانه این عمل را انجام میدهد. که در نهایت نتیجه کار
یکی ست، کشته شدن سهراب.
بله!
یکـی داستان است، پر آب - چشم
دل نازک از
رستم آید، به خشم
و از ماست، که بر ماست! و این بدان ماند که:
زنبوری باشیم که نیش خود را بهتن خود فرو برده و آنرا
جا گذارد!
پانویسها:
1- البته و با
صرفنظر کردن از اشخاص برجسته که هرازگاهی در اجتماع پیدا میشوند و جامعه از آثار
آنها بهرمند میشوند.
2- از طریق
وضع قوانین و طرح قراردادهای اجتماعی، که این قوانین و طرحها در گذشته نه چندان
دور کاملاً در دست ادیان/مذاهب بود و حالیه با تنوع بین قطبی (مذهب/سیاست)، به دست
قانون گذاران مجالس ـ نشین (سیاستمداران)، سپرده شده است.
3- بکن، مکن های اجتماعی
4- اشاره به
حکایت سعدی آنجا که میگوید:
یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود و سیصد و شصت بند
فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از
شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن
دفع انداختی و تاخیر کردی. فیالجمله، پسر در قوت و صنعت سرآمد. و کسی را با او
امکان مقاومت نبود. تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که
بر من است از روی بزرگی ست و حق تربیت. وگرنه بهقوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با
او برابرم.
ملک را این ترک ادب ناپسند آمد. فرمود تا مصارعت کنند
مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند.
پسر چون پیل مست اندر آمد بهصدمتی که اگر کوه آهنین بودی از جای برکندی.
استاد دانست که جوان بهقوت از او برتر ست. بدان بند
غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت. پسر دفع آن ندانست. استاد به دو
دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را
خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و
بسر نبردی.
گفت ای پادشاه روی زمین بزورآوری بر من دست نیافت، بلکه
مرا از علم کشتی دقیقهای مانده بود و از من دریع همی داشت. امروز بدان دقیقه بر
من غالب آمد.
گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفتهاند دوست را
چندان قوت مده که گر دشمنی کند، تواند، نشنیدهای که چه گفت آن که از پرورده خویش
جفا دید.
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس
درین زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا
عاقبت نشانه نکرد.
گلستان، بابت اول در سیرت پادشاهان
Edward
shils, Tradition (London: Febr, 1981), p. 25.5
و در اینجا بیمناسبت نخواهد بود که برای تأیید پیروزی نو بر کهنه از فیلم درخشش (The Shining) ساخته استنلی کوبریک
Stanley Kubrick
کمک بگیریم.
درخشش استنلی کوبریک نیازی به معرفی ندارد. این فیلم یکی از تاثیرگذارترین
فیلمهای ترسناک است که تا به حال ساخته شده است. اما این فیلم با اینکه به خاطر
ارواح نمادین و صحنههای وحشتناک شناخته شده است، تبهکار واقعی در پایان فیلم کسی
نیست جز شخصیت اصلی ما، جک تورنس (لائیوس، پدر اودیپ در تراژدی اودیپ شاه. و نگاه کنید به:
رستم جهان پهلوان و اودیپ شاه بخش دوم). نویسندهای که با مشکلات بزرگ مالی روبرو است، تصمیم می گیرد به عنوان
سرپرست زمستانی در هتلی بنام چشم انداز که بسیار دور افتاده و در طول
زمستان خالی از ابواب جمعی و مشتری ست، کار کند. جک تورنس با همسر و فرزندش،
در این هتل ساکن میشوند.
جک تورنس "رستم" و پسرش بنام دنی "سهراب" رفته ـ رفته در انزوای این هتل که احاطه شده از ارواح پلید است تحت تأثیر این ارواح قرار
میگیرند. توازن روحی و روانی جک تورنس آهسته، آهسته بهم میریزد و او به آرامی دچارجنون
میشود و در نتیجه احوالات روحی ـ روانی او دچار انقلاب شده و یکسره
دگرگون شده، و به کلی تغییر میکند و او را به یکی از نمادینترین
شروران تاریخ (همچون رستم) تبدیل میسازد.
از نگاه کوبریک، برای فتح کردن یک انسان و کشاندنش
به جنون و نابودی، کافی است بر مغز او چیره شوید.
این راه چیزی نیست جز دست یافتن به آگاهی. همچون نگاه عمیق و به وسعت تاریخ که دنی (پسر جک) به جنایتهای گذشته این هتل میاندازد و قدرت آن را دارد که این جنایتها را ببیند. آری بهگفته آشپز سیاه پوست هتل، دیک، تنها کسانی میتوانند به این قابلیت دست یابند که توانایی Shine داشته باشند:
«Things That Only People Who Can Shine Can See»
پس بهنوعی به همه ما مخاطبانی که همراه با دنی، شاهد این وقایع هستیم نیز این قابلیت (تلألو) اهدا شده است. اما این وجه آگاهی بخش باید تا همیشه در یادمان بماند.
کوبریک از نوعی آگاهی صحبت میکند که زمان و مکان
نمیشناسد. حافظهای به وسعت تاریخ که تمام کشتارها را حی و حاضر درکنار خود حس
میکند. درست مثل دیک که میداند اثر هر عملی، در جایی وجود دارد و حتی به خود فرد
برمیگردد.
ارجاعات زمانی فیلم به ما میگویند که
انگار امثال جک تورنس در طول تاریخ سیال هستند و مدام در کالبدهایی متغیر حاضر میشوند
و با زوال عقلیشان، افراد زیادی را نابود میکنند.
حال وقتی که از مرز زمان و مکان عبور
کردیم و اشراقی تاریخی بر چشم انداز این جنایات یافتیم، وقت آن است که همچون دنی،
پا در قدمهای خودمان گذاشته و این مسیر را برگردیم. این تنها راهیست که از
هزارتوی کشنده ذهن جک تورنس نجات مییابیم. باشد که اجازه دهیم همواره کودکی به
اسم تونی (کودک خیالی که در ذهن دنی وجود دارد و دنی، گاهگاهی با او مشورت میکند.)، در ذهنمان زندگی کند و وجدان بیدارمان باشد. آن وقت شاید بشود
امیدوار بود که تمام حافظهها به وسعت تاریخ گنجایش داشته باشند.
دست یافتن به آگاهی، مهمترین و شاید
تنها وجه امیدوار کننده در دل فیلمهای کوبریک است. شاید تکثیر این آگاهی در ذهن
بسیاری از مخاطبان فیلمهای او، جلوی این روند رو به نابودی را بگیرد.
دقایق پایانی درخشش یک دنباله
تعقیب و گریز شدید است. زیرا جک بالاخره تسلیم انزوا و روان پریشی شده است.
پس از آنکه دنی از طریق تله پاتی (تله پاتی یا دو هم اندیشی یا دور آگاهی یا ادارک فراحسی) برای کمک تماس میگیرد، ارواح
هتل جک را متقاعد میکنند که خانوادهاش را باید اصلاح (سلاخی) کند.
تعقیب و شکار وندی (همسر جک و مادر دنی)
و دنی توسط جک در راهروهای هتل و بیرون در فضای باز در هزارتو پرچین یخ زده، با
فرار دنی و وندی با پایان میرسد. و رستم این اُسانه توسط سهراب این اُسانه کشته میشود.
جک منجمد پس از مرگ برای جشن بی
پایان زندگی، به ارواح هتل ملحق میشود. خیانت او در تاریخ وحشت سینما به ثبت رسیده
و ماهیت افسانهای این فیلم را استوار کرده است.
و
پدر بهدست پسر از پای در میآید.
6- تجدد و تشخص
نوشته آنتونی گیدنزA. Giddens، ترجمه ناصر موفقیان، نشر نی، چ اول، س
1378 تهران، ص 206 تا 207.
لَختی، مانْد یا اینرسی (به فرانسوی: inertie)، خاصیتی از
یک جسم است که با تغییر وضعیت جسم مخالفت میکند. هر چه جرم یک جسم
بیشتر باشد لختی آن بیشتر است. به قانون اول نیوتون قانون لختی نیز
گفته میشود. تمایل اجسام به حفظ حالت قبلی را لختی گویند.
7- اشاره به گفتگوی
شمس با پدرش آنجا که می گوید:
از عهد خردکی (کودکی، شمس دراین مقطع زمانی، 9 ساله
است.)،
این داعی را، واقعهای، عجیب افتاده بود!
کس از حال داعی، واقف نِه!
پدر من از من واقف نی!
می گفت:
- اولاً
تو، دیوانه نیستی!
- نمی
دانم، چه روش داری!؟
- تربیت،
ریاضت هم نیست!
- و
فلان هم، نیست؛
گفتم؛
- یک سخن از من بشنو!
تو با من چنانی که خایهی بط (تخم مرغابی) را، زیر
مرغ خانگی، نهاده!
پرورده، و بط بچگان، برون آورد.
بط بچگان، کلان (بزرگ) تر شدند، با مادر،
به لب جوی، آمدند،
در آب آمدند!
مادرشان، مرغ خانگی است، لب، لب جو میرود.
امکان{بر} آب، درآمدن نه!
اکنون ای پدر!
من دریا میبینم، مرکب من شده است!
و ظن و حال من، اینست:
- اگر تو از من؟
- یا من از تو؟
- درآ در این آب دریا!
- و اگر نه، برو، بر مرغان خانگی! ...
گفت:
- با دوست چنین کنی، به دشمن چه کنی؟! برگرفته
شده از: خط سوم، دکتر صاحب الزمانی، انتشارات مطبوعاتی عطائی، س1351. فصل شمس
درباره خود ص 8- 46.
8- آهسته و
آرام، بدون هیچگونه دغدغه خاطر.
9- ایران و
توران.
10- امروز. و
مراد از امروز، آن پدیداری ست که هم اینک در حال کنش است.
11- این کوزه گر"دهر"،
چنین جام لطیف
میسازد و،
باز بر زمین میزندش!
12- با فرض آنکه
خودمان آن کارابزارها را در اختیار داشته باشیم و برآن شناخت ها، شناخت!
13- دکتر سعید
حمیدیان: شاهنامه فردوسی، براساس چاپ مسکو، ج دوم، ص237.
14- نک. محمدعلی
اسلامی ندوشن: داستان داستانها؛ انتشارات توس، چ دوم، س 2536، ص 105.
15- همان مأخذ
پیشین، ص101.
16- دسته بسته، نمادی ست از آنکه رستم نه تنها تمام شئون اجتماعی خود را از دست داده بلکه از کرامات و فضائل انسانی هم بی بهره شده است. هم از درون پست و خوار شده و هم از برون.
17- دکتر مصطفی
رحیمی: یأس فلسفی، انتشارات امیرکبیر، چ ششم، س 2536، ص 139.
18 - نک. محمدعلی
اسلامی ندوشن: داستان داستان ها؛ انتشارات توس، چ دوم، س 2536، ص100.
19- همانگونه که
خواست "زمانه" و آرزوی کاووس در کشتن سهراب یکی بود
20- نک. شاهرخ
مسکوب: مقدمه ای بر رستم و اسفندیار؛ کتابهای جیبی، چ پنجم، س 256،
ص103-102.
21- دکتر سعید
حمیدیان: شاهنامه فردوسی، براساس چاپ مسکو، ج ششم، ص 308.
22- همان مأخذ
پیشین، ص 258.
23- همان مأخذ
پیشین، ص 308.
24- همان مأخذ
پیشین، ص 309.
25- همان مأخذ
پیشین، ص 321.
26- همانگونه که
ابراهیم در برابر«خداوندگارخدا» یا همان فهم کل، معذور بود، رستم نیز در
برابر دم سپهر اجتماع (خداوندگار خدا)، معذور است. ولی در آن داستان سامی و در
واپسین دم، خداوندگار خدا گوسفندی را میفرستد و گره برهم تنیده را میگشاید و ابراهیم
گوسفند را بجای فرزند خود اسماعیل (و یا، اسحاق) قربانی میکند، و با یک پایانی
کامکاراُسانه به پایان میرسد. (نک. به: خداوندگارخدا همین
وبلاگ.)
ولی اما که جهان آفرین در تراژدی رستم و سهراب، به یاری رستم میآید و بر کتف سهراب گره - کور بر میتند:
سپهدار سهراب آن زور ـ دست
تو گفتی: که
"چرخ بلندش" ببست.
و او را برای کشتن تحویل رستمش میدهد، تا توسط او از
میان برداشته شود.
27- نک.
خودشیفتگی، همین وبلاگ.
28- و لاجرم،
اضمحلال ایران و ایرانی، در گسترده ـ پویش پدیدار خودانگاری آن.
29- دکتر سعید
حمیدیان: شاهنامه فردوسی، براساس چاپ مسکو، ج دوم، پانویس ص 242.
30- ...
- من امشب به پیش "جهان آفرین"
به مالم
فراوان دو رخ بر زمین
کزوی ست پیروزی و فر و زور
هم او آفرینندۀ ماه و هور
کند تازه این بار، کام ترا،
برآرد، به
خورشید نام ترا
همان مأخذ پیشین، ج دوم، ص 230.
31- نک. خداوندگار
خدا. و با التفات به حدیث: لا تَسِبو اَلَدَهر فَانِّ الله هوَ
اَلَدَهر.
32-
...
نبود آگه از
بخشش هور و ماه!
که چون رفت خواهد «سپهر» از برش.
بخواهد ربودن کلاه سرش.
فردوسی در اینجا بر ابلهی رستم ابرام میورزد. چون که
رستم پس از برگذاری آئین پاک داشتن تن، برای نیایش و تمنا به نزد جهان آفرین
میشود تا نیروی امانتی خود را، باز پس ستاند. و او از این امر آگاه نیست که
جبر عام هماره نگاهبان پنهانی او بوده است و بی یاری دم سپهر
اجتماع، رستم هرگز نمی توانست "کلاهی" بر سر داشته باشد!
33- به همانگونه
که جبر عام با هل هلههای خود، راهنمای رستم است در جنگ با اشکبوس. و پس از
برنشستن تیر رستم بر سینه اشکبوس، به دستان رستم بوسه بر میزند و بر او
احسنت میگوید:
چو زد تیر بر سینه اشکبوس،
"سپهر"
آن زمان دست او داد بوس
"قضا" گفت گیر و "قدر" گفت
ده،
"فلک"
گفت احسن، ملک گفت زه
34- پروردگارا!
روا مدار که جوانی تازه از گرد راه رسیده، شوکت مرا نابود کند. این جوان
به نیروی بازو و اندیشه از من تواناترست. مگذار که ماه، نور خورشید را بگیرد.
آیا روز نابودی من فرا رسیده است؟ نه، به من جرأت ده که از شرافت و شوکت خود
دفاع کنم. این خواری را به من مپسند که در برابر نوجوانی زانو بزنم ... کدام
پدر چنین کرده است؟ ... ای پروردگار توانا! این منم، رستم، دارنده هفت - خوان، و
کشنده دیو سپید، به من بگو که نباید شکست بهبینم. به من بگو که خطا نمیکنم.
میخواهم از زبان خودت بشنوم. بگو! بگو! بهصورت نور بر من ظاهر شو و فرمانت را
آشکار کن! ...
برگرفته شده از نمایشنامه تیاله؛ نگارش دکتر مصطفی
رحیمی، انتشارات آگاه، سال1353، ص 80 و81.
35- روی زرد (Gloria)، نماد آنست
که رستم نیروی امانتی خود را از هور - و- ماه پس میگیرد و منور میگردد. او درین
هنگام با طراوت و با صلابت شده، و با نیروی فعال و خارقالعاده بازگرفته شده و نوتوان،
لیک با دلی بیمناک و پر اندیشه، وارد آوردگاه می شود.
36- هر آنگه که
خشم آورد"بخت شوم"
کند، سنگ
خارا به کردار موم.
37- و درست در
همین لحظه حساس است که، جبر عام با تمام هیبت خود، در قالب رستم حلول میکند.
38-
به همان گونه که دم سپهر
جامعه وقت؛ سقراط، عیسی، حلاج، بابک، ارشمیدس، شمس، گاندی، امیرکبیر، و .. را، میکشد!
و بر لبان سهراب شهید ثالث، آفریننده «طبیعت بیجان» این سخن را در دیار غربت (آلمان) و در
لحظات آخر عمر، جاری می سازد که:
... - این مردم بودند که مرا کشتند!
39- "زمانه"
بیامد، نبودش توان!
40- دکتر سعید
حمیدیان: شاهنامه فردوسی، براساس چاپ مسکو، جلد دوم، ص 7-236.
با ابراز قدردانی و سپاس بسیار از آقای دکتر مصطفی
رحیمی. و
نک. تراژدی قدرت در شاهنامه، نوشته ایشان.
و...
در حاشیه و برای تأیید و شناخت بیشتر در پدیده
"فرزندکشی" به رومان «تاراس بولبا» اشاره کوتاهی میشود.
تاراس بولبا
اثری کلاسیک که همطراز با بزرگترین آثار ادبی جهان است.
کتاب تاراس بولبا به قلم نویسندهی مطرح روسی نیکلای
گوگول
Nikolai Gogol
به روایت داستان یک قزاقی شجاع و دو پسرش میپردازد که به جنگ با
لهستانیها میروند. داستانی پرکشش و جذاب، به همراه واقعیات تاریخی.
درباره کتاب تاراس بولبا:
این داستان حماسی در اواسط قرن شانزدهم و اوایل قرن هفده رخ میدهد.
قزاق قدرتمندی به نام تاراس بولیا به همراه دو پسرش به نبردی خونین با لهستانیها
میروند. اما همه چیز آنطور که قرار بود اتفاق نمیافتد و داستان تاراس بولبا (Taras Bulba) از زمانی آغاز میگردد
که ماجرایی عاشقانه به میان میآید. این دلباختگی زنجیرهای از اتفاقات را رقم میزند
و در نهایت نیکلای گوگول (Nikolai Gogol) تصویری پیش روی شما قرار میدهد که تصور آن برایتان دشوار خواهد
بود و از توانمندی نویسنده حیرت خواهید کرد.
این اثر در سال 1835 منتشر شده و به وضوح هوشمندی و تیزبینی نیکلای
گوگول در آن دیده میشود. او برای خلق شخصیت اصلی از چندین شخصیت تاریخی واقعی وام
گرفته و تلاش کرده تا تاراس بولیا تماما پرداختهی ذهن خودش نباشد.
رشادت، خیانت، عشق و ایمان از جمله مسائلیست که گوگول در ضمن این
رمان تاریخی به آنها میپردازد. درامی حیرتآور که از لحظهی شروع خواندن آن،
دیگر نمیتوانید کنارش بگذارید.
فیلمنامهی اقتباسشده بر اساس کتاب تاراس بولبا:
در سال 1962 فیلمی به کارگردانی «جان لی تامپسون» با اقتباس از این
کتاب ساخته شد. «تونی کرتیس» و «یول براینر» در این فیلم به ایفای نقش پرداختند.
همچنین «ولادیمیر بورتکا» کارگردان روسی، در سال 2009 نیز فیلم دیگری براساس این
کتاب ساخت.
اوج این داستان زمانی ست (همچون تراژدی رستم و سهراب) که، باراباس فرزند ارشد خود «اندری» را با شلیک یک گلوله بهقتل میرساند.
نویسنده با زیرکی خواص خود به قتل رسیدن فرزندان توسط پدران را پس از گذشت بیش
از 800 سال که از نگارش تراژدی رستم و سهراب میگذرد را، دوباره زنده میسازد و استواری پدیده فرزند کشی را به رخ میکشد.
پایان
پیرایش،
ویرایش و آرایش 2024/01/08