Gods-God
پیش از هرچیز توجه خواندگان را به یک نکته مهم جلب می کنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پانویس های طولانی و موضوعاتی
که باید در مورد آن ها توضیح جانبی داد ازجمله: نام ها و مکان ها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:
1. با رنگ متفاوت از زمینه اصل، و
2. با حروف کژ، و در پاره ای از مواقع،
3. با خط زیرین مشخص شده است.
خواننده درصورت تمایل به آگاهی بیش تر می تواند بر روی واژه، اصطلاح، نام و یا ... «کلیک» کند تا به «ویکی پدیا» رفته و بر آگاهی
خود کمی بیافزاید. مثلاً اگر شما بر روی نام سلطان محمود غزنوی که به صورت «سلطان محمود غزنوی» نوشته شده است،
«کلیک» کنید، صفحه مورد دلخواه شما باز خواهد شد.
*****
خداوندگارـ خدا، برابر با « فهمِ كُل»1 و
مرتبه وحدت است. اين مرتبه وحدت، در نزد عرفان به «او»، ملقب است. «او» را هستی بیمرز،
فروغ/صورتِ بیپايان و زروانِ اكران میدانند. به بيان ديگر و در راستای اينگونه
انديشيدن. «او» نه تنها همان جمع الجمع فهم تك تكِ افراد میشود، بلكه درعين حال موضوع خويشتن نيز میگردد. و چون كمال وجود و تمام
حقيقت و يا جمع الجمع فهم تك تكِ افراد با هيچ واژه و كنايه، اشارت و رمزی (كه در
فرهنگ بيان امروزی متداول است) ممكن نيست آنرا توصيف نمود، بهرروی شايد كه تنها به
پاره ای از محتويات آن بهتوان
دسترسی داشت.
و به بيان شيرين
سعدی:
ای! برتر از؛
خيال
وُ قياس وُ گمان وُ وهم،
و ز هرچه:
گفته اند و شنيديم و خوانده ايم؛
مجلس تمام گشت و به
آخر رسيد عمر
«ما»، همچنان در اول وصف تو مانده ايم!
و چون «فهمِ كُل» برتر از خيال وُ قياس وُ گمان وُ وهم است؛ لذا، احتمال ناراستی ها، آشفتگی ها و خطاهای بسيار، در فهم
آن بسيار و بسیار شود. لاجرم، زمينه را برای گزافه گوئی های گوناگون، فراهم می سازد.
«... حتی خداوند خودش نيز نمی داند كه خودش چه «چيز» است،
زيرا خداوند «چيز» نيست. و او را باید در ناچیز جُست»!
به رسايی اصطلاحات و مفاهيم كنونی ما را، در توصيف كمال وجود و
تمام حقيقت و فهم كُل، بيان میدارد. حقيقت (البته تمام حقيقت، نه جزئی از
آن)، برابر با چيز، شخص، او، آن، ماده، روح، ذات، عرض، عاقل، معقول، ذهنی، عينی و
بسياری ديگر از مقولات و مفاهيم فلسفی، علمی/فناوری ها نو و عرفانی کهن؛ نيست.
بلكه شامل همه ی آن ها و بازهم/بعلاوۀ چيزهايی ديگرِ ناشناخته و ماورای آن چه
برشمردیم، می شود. ازاين رو بسياری آنرا «وصف ناكردنی»3، « تعبيرناپذير»4، «هيچ ملكوتی» و «هيچ جاويد»5ش خوانده اند.6
*****
انسان و جهان انسانی در، و
از دايره جهان (گيتی) هستی، و در فرآيند هنجار هستی، پديد آمده است. و هنجار
آفرينش «وی» (من و شما) را، به اين جهان (عينی) هديه كرده است. انسان
«همارو» Synthesis ئی ست از شمار تا بی شمار، از احتياج تا اختيار،
از ابتدا تا اختتام، از آغاز تا فرجام.
انسان نموداری ست از هنجار/سامان
(Ordering) آفرينش. نموداری كه تا اكنون ناهنجار (order less) مانده است و هنجار نيافته است. و در پی هنجار شدن خود، میكوشد.
به همين علت است كه او از روز ميثاق الست، می سگالد، از شايا تا بايا، و
از فانی تا باقی. گاه سگاليدنش نيك (بهنجار) می نمايد، گاه بد (نابهنجار).
زيرا كه چون؛ انديشه او تراونده اين دو (نیک و بد و یا به زبان تازی: خیر و
شر) است. چرا كه او خود گرداننده و كارگر جهان خود شده است.
و او چون خردمند و با
«شعور» است، پس مختار (اختیاردار) است. مختار، در انتخاب پندار، گفتار و كردار نيك
يا بد. و اراده و اختيار او (انسان) ممكن ست موجب تقويت خیر (نیک) و يا توسعه شر
(زشت/بد) شود، كه با انتخاب «نیک» میتواند خداوند را ياری كند و جهان
را به سوی كمال سوق دهد و يا به ياری «زشت» بشتابد و دنيا را به ورطه تباهی و
ويرانی براند. ولی آيا بين اين دو قطب خير و شر، منطقه ای ست تُهی؟
يعنی مادامی كه می انديشم، فرضاً كه دنيا
(غيرمن) هم معدوم شود، من هستم.
اما اگر انديشه (كليه
فعاليت های ذهنی) از من زايل گردد، فرضاً كه دنيا موجود باشد، من نيستم.
پس وجود من امری ست باطنی كه متوقف بر وجود عالم ظاهر نيست.
بدين معنا و در
راستار «دکارت اندیشی» شك، يكی از عناصر وجودی عقلِ نقاد است كه به عمق
زندگانی روزمره و نيز همچنين به ژرفای وجدان فلسفی، نفوذ می كند.8
تاثير اين نفوذ، نوعی ساحت
وجودی عام را برای انسان امروزين و جهان او به وجود آورده است. زيرا، در اين عبارت
«می انديشم، پس هستم» مفهوم فكر وُ انديشه، متضمن معنای حس،
شعور، علم، ادراك و اراده نيز، هست.
ولی اما كه، دكارت از اين
مهم (مفهوم) غافل مانده است كه:
تقريباً پانصد سال پيش از
آنكه او حتی متولد شود، خيام پاسخ سرگشتی او را در يكی از رباعيات خود داده بوده
است!
ای بس كه نباشيم وُ، جهان
خواهد بود.
نی نام ز ما وُ، نه نشان خواهد بود.
زين پيش نبوديم وُ، نبُد
هيچ خلل
زين پس چو
نباشيم، همان خواهد بود.
و نكته ديگری كه دكارت بدان
توجه نمی كند ، آنست كه:
- با اعتباری قريب
به يقين، تجمع، ارتباط، پيوند و ادغام انديشه ها و ادراكات است كه در
نهايت امر، «فهم كُل» (مفاهيم) را، بانی می شوند. به بيانی ديگر:
به سبب آنكه بين من و
ديگران پيوند و ارتباط برقرار است؛ پس من هستم. به عنوان مثال و برای آسان شدن،
میتوان گفت:
اين، نظير همان خصوصيت ويژه ای ست كه در پيوند حروف
الفبای هر زبانی، برای بيان مفاهيم در همان زبان، بل القوه وجود دارد.9
اين پديدار شگرف را عطار
برای ما، در منطق الطير خود چه نيك به تصوير
كشيده است و تصويركشی عطار در واقعيت امر بازشناسی همان حد كامل هستی بی مرز، فروغ بی پايان و زروانِ
اكران است. عطار آنچه «وصف ناكردنی» ست را، وصف می كند. و ميرايی (به کام مرگ رفتنِ) افراد تك به
تك مخلوق (از آن جمله دكارت) را، اين گونه بيان میدارد:
بود خود «سيمرغ» سی (30)
مرغ مدام (هماره و لاينقطع).
و اين عطار است كه میگويد:
هم زعكس روی سی مرغ جهان،
چهره «سيمرغ» ديدند از
جهان.
چون نگه كردند آن سی مرغ
زود،
بی شك اين سی مرغ، آن «سيمرغ»
بود.
خويش را ديدند «سيمرغ»
تمام.
بود، خود «سيمرغ»، سی مرغ
مدام.10
كه در اين جا، مراد از سی
مرغ جمع رياضی مرغان (افراد) است و چون آنان مخلوق هستند، لاجرم ميرا هستند و
قابل جايگزينی، و
مراد از «سيمرغ» خداوندگارـ
خدا، يا جوهر حقيقی، هيچ جاويدان و تجمع/پيوند و ادغام انديشه هاست و چون فهم كُل است،
لاجرم، هم، لم يَزَل و لايَزال است. و
هم خود، موضوع خويشتن می گردد.
دكتراسماعيل خوئی شاعر
عصر ما، كه نويسنده اين سطور دو سال در یکی از دانشگاه های تهران افتخار شاگردی ايشان را داشته است، در اين خصوص با
زيركی كامل، هم چون هميشه، در مجموعه شعری
بنام «در خوابی از هماره هيچ» زير عنوان وامگزاری می گويد:
-« نه !
من شرمسار نيستم.
من با شما
و در شما، برای شما، زيستم.
من به خدا و خوبی هاتان،
میدانم،
چيزی بزرگوارتر از جان خود
بدهكار نيستم.
...
نه!
من به شما، مردم،
يعنی
من به خدا، مردم،
چيزی بزرگوارتر از جان خود
بدهكار نيستم:
زيرا كه خدا،
و در خدا، برای خدا،
يعنی كه با شما،
و در شما، برای شما،
زيستم.
...»11
اسماعیل خویی با هوشياری مخصوص به خود، خدا (فهم كُل) را، برابر با شما و شما را برابر با مردم آورده است.
«فهم كُل» در هر دوره ای از زمان نه تنها
همان تجمع/پيوند، ارتباط و ادغام انديشه هاست. بلكه همچنان تابع ای ست از تجمع فهم افراد در
مرتبه وحدت، زيرا كه میدانيم «او» (فهم كُل) به موسی گفت:
«... إِنِّي
أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ
طُوًى» (سوره طه آيه 12) و موسی اين سخن به عبرانی شنيد، و عيسی
به سريانی و «مصطفی» به تازی، يعنی هركدام در زمان خود به زبانِ زمان
خود آن را شنیدند. و خود آنان نيز هركدام به زبانِ زمان خود و بنابر
تغييرات رخ داده نزد فهم كُل، داد سخن دادند. لذا، خداوندگارـ خدا، از خلال اندیشه های (از کار/عمل کرد انسان ها) انسان است كه تجلی
می كند.
باده از ما مست شد، نی ما
از او
قالب از ما هست شد، نی ما از او.
و اين تجلی، همانا از حال درونی به حال بيرونی درآمدن است.
دگرگونی حال درونی
الزاماً توسط ضرورت بيرونی ست. ضرورتی كه از، و در راستای عللِ وابسته به اوضاع و
احوال بيرونی، ريشه می گيرد.
باده در جوشش، گدای جوش
ماست.
چرخ12 در گردش، گدای هوش13 ماست.
فوران اين مواد
گداخته درونی، كه بر اثر تكانش های بيرونی آماده می گردد بصورت فرشتگان، انبياء،
امامان، راهبران، اشخاص برجسته و ... متشكل می شود و ظهور می يابد. و این ظهور را سبب،
خود همان مردم هستند. از اينرو و به همين دليل هرازگاهی فرشته، نبی، حکیم و
يا شخصی برجسته ای، بر اين فهم كُل عُصيان می كند! شورش اين عُصيانگر
«فهم كُل» را دگرگون می سازد، همانگونه كه:
v
إبليس اولين شهيد فهم كُل،
اولين عُصيان گر و اولين گوينده «نه»، در برابر بيش از 3000 فرشته درگاهش
برای خود، نفرين ابدی را خريد و
v
آدم و حوا كه با خوردن ميوه
درخت نهی شده، عُصيان خود را نشان دادند.14 و
v
میترا (مهر پرستی یا آیین مهر یا
میترائیسم ، آیینی رازآمیز بود که بر پایه پرستش مهر یا همان میترا، است.
ایزد ایران باستان و خدای خورشید، عدالت، پیمان و جنگ، در دوران پیش از آیین زرتشت
پدیدار شد. گمانهزنیها پژوهشگران عربی زمان پیدایش آن را به 1200 سال پیش از
پیدایش مسیحیت میدانند. ولی پارهای زمان پیدایش آن را تا 7000 سال پیش به پس میکشند.) با
نیایش های خود و
v
سیدهاتا
گوتاما Siddharta Gautama معروف به Buddha با تعاليم رهايی از رنج، توسط توالی در تولد خود، و
v
حسین منصور حلاج 16 با بیان انا الحق خود، و
v
...
از «فهم كُل»
برخاستند. و بر آن شوريدند و عصيان نمودند. و آنرا در زمان ها و مكان های خود و
بنابر مَشيّت خود، و بصورت های متفاوت و گونه گونی بازسازیش کردند. آنرا آرائيدند
و دگرگونش ساختند و خودشكفتگی شكوفا شده خود را بر تارك قله آن برنشاندند.
حال چرا این بازسازی ها پیگیر و در پی یکدگر
آمده و میآیند؟
هفت شخصیت ویژه
یعنی ابليس، هاروت، ماروت، حوا و آدم، میترا و
حتا بودا با اعمال خود و آنچه که مشهورست، برآنند تا یکپارچگی گیتی و
جهان را بر ما بنمایند. که:
انسان همچون دیگر
گیاهان و حیوانات در جهان هستی لازمۀ زندگی است. و خداوندگارـ خدا در این گیتی است
نه خارج از آن. و گیتی یک «کُلِ زنده» است همانند یک اندامه (Organism) که من در این «اندامه» یک سلول هستم و تو
نیز همچُنین.
هر حیوان و یا گیاهی
و حتی هر قطره باران، جریانی است از همان کُلِ زنده. و این کُلِ زنده را نمی
توان از هم تفکیک و یا جدا ساخت. و هر واحدی، چه از جاندار (آنچه را که به ما
آموختن که جان دارد) وچه از بیجان (آنچه را که به ما آموختن که جان، ندارد)
مسئولیت کارکردی، وظیفه/خویشکاری (Function) خود را در مقابل «کُلِ زنده» بر عهده
دارند. «کُلِ زنده» را به هرچه می توان نامید. خدا، عشق، انرژی و ...
و اما که کُلِ
زنده چون زنده است، لاجرم در تکاپو، پویایی و نوسازیِ مدام میباشد. و این
چرخش، پویایی و نوسازی را نمی توان اسیر و منجمد ساخت. و کوشش ما برای تعریف،
توصیف و تعبیر آن، که اجباراً به صورت احکام دینی تاکنون پای گرفته است. و
همین احکام دینی، باعث منجمد شدن و در نتیجه سبب مرگ آن، می شود (به همان گونه که «نیچه» گفت: خدا مُرده است).
آنچه
که زرتشت، موسی، نوح، ابراهیم، یحیی، عيسی، و مصطفی در
آن جهد دارند، آن است که خداوندگارـ خدا را، از گیتی و این «کُلِ زنده»
جدا سازند و آن را، در جائی دست نیافتنی قرارش دهند، که حتی دست خودشان نیز به آن
نرسد.
اما اين بازسازی/آرائيدن
و دگرگونی را سبب آن است كه، فهم كُل از يك سو شرط پيشين هستی خود است و از سوی
ديگر عاملی ست كه اين غايت را تحقق می بخشد، تا خود را از حال درونی به حال بيرونی در آورد. همچون ذرات
بی شكل بخار آب متصاعد شده، كه
از دیگی جوشان بر می خيزند و پس از سير و سياحت و سرد شدن! مجدداً، و دوباره و دوباره و دوباره در
همان ديگ جوشان می نشينند. تا نه تنها محتويات آن ديگ را تغيير دهد بلكه دوباره پس از جوشش و امتزاج
مجَدّد، خود به ذرات بخار بدل گردد و در مسير زمان ايضاً براين روال، اين گردش،
ادامه يابد.
فهم كُل همچون «ذاتی
عام» درمقام تثبيت نوعيّت خويش است و در اين فرآيند؛ پيكرپاری (Componential)های ديگری را نيز بخود می گيرد.
ولی اما كه، فهم كُل
به نزد فرد ـ فرد اشخاص به عنوان نوع خاص برای خود و در سايه خود موجود است. و اين بدان
معناست كه وجِهِۀ كُلی هستی آن، میتواند به صورت ضدش نيز درآيد! و درين حال است
كه، جنبه متضاد فهم كُل حلول می نمايد و آشكار می شود. لذا، اين مرحله ضدّيت است كه فهم كُل را از وضعيت بی ميانجی ای كه دربرابرش هست تا آنگونه
فرا می برد، كه زمينه انحطاط خودش
را برای خودش فراهم میكند (اشاره به ققنوس).
زيرا، مرحله ضديت
نتيجه ضرورتی ست كه در خود فهم كُل به صورت نيروئی معمول و نهفته موجود است. و اين
ضرورت از علل وابسته به اوضاع و احوال برونی ريشه می گيرد.
همچنانكه شعله آتش17 برافروخته شده از چوب18، اكسيژن هوا (فهم كل) را می سوزاند و در عين حال وجود
آتش از چوب مايه می گيرد و هوا يكی ازشرايط وجود درخت (چوب) است، ولی چوب درخت چون
آتش را در سوزاندن هوا ياری میكند. در واقع با هستی و مايه هستی خود در میافتد.
با اين حال، اكسيژن همواره در هوا می ماند و درختان از روئيدن، باز نمی ايستند، چرا چون «کُلِ
زنده» در تکاپوست و دگرگونی های مدام درفهم کُل (اندشیه و رفتارِ جمع الجمع انسان ها/مردم) را به هیچ می گیرد چون زائیده فکر
انسان است. و به بازسازی خود ادامه میدهد.
«مولانا» در
دفتر اول از مثنوی خود با جزم در پيكار، و ليكن حزم در گفتار، در خصوص اين تسلسل و
در عين حال، مرتبه وحدت «فهم كُل» و حلول مكرر آن، در قالب اشخاص برجسته19، در زمان ها و مكان های مختلف چنین وصف می کند:
چون خدا اندر نيايد
در عيان!
نايبِ حقّاند اين
پيغمبران
نه، غلط گفتم، كه
نايب با مَنُوب
گر دو پنداری، قبيح آيد
نه خوب
...
چون به صورت
بنگری، چشمِ تو، دوست (2 عدد است)
تو به نورش درنگر،
كز چشم رُست
نورِ هر دو چشم،
نتوان فرق كرد
چونك در نورش، نظر
انداخت مرد
ده چراغ، ار حاضر
آيد در مكان،
هر یكی باشد، به صورت
غيرِ آن.
فرق نتوان كرد، نورِ
هر يكی
چون به نورش روی
آری، بی شكی.
گر تو صد سيب و صد
آبی بشمری
صد نماند، يك شود چون
بفشری
و با احتیاتی که شرط عقل بوده است و از وحشت به قتل رسیدن خود، پوچی اندیشه ای که نزد این اشخاص برجسته وجود دارد را در زرورق پیچانده تا سخنش بر آنکس رسد که خواهد رسید.
در معانی قسمت وُ
اعداد نیست
در معانی تجزیه وُ
اَفراد نیست
اِتّحادِ یار با
یاران خوش است
پایِ معنی گیر، صورت
سرکش است
صورتِ شرکش گدازان
کن به رنج
تا به بینی زیرِ او
وحدت چو گنج
...
منبسط بودیم وُ یک
جوهر همه
بی سر وُ بی پا بُدیم آن
سر همه
یک گوهر بودیم همچون
آفتاب
بی گِره بودیم وُ صافی
همچو آب
شرحِ اين را
گفتمی من از مِری،
ليك ترسم تا نلغزد، خاطری.
نکته ها چون تیغِ پولادست تیز
گر نداری تو سپر، واپس
گریز
...
زين سبب، من تيغ
كردم در غلاف،
تا كه كژخوانی
نخواند برخلاف!20
فهم كُل21 به عنوان آگاهی انسانی (گوهرSubstance) در نزد همان انسان و به صورت نهفته (latens, latentis) وجود دارد. فهم كُل نيروئی ست كه همه حقيقت
به وسيله آن و در ذات آن، وجود و سازواری (Consistency) می يابد. و اين نيروی سازواری، چنان است كه در تداوم شدن و باز هم شدن
هماره در كرشمه رقصی ابدی ست. تا آنجا كه می تواند چيزی برتر از آرمان، آماج، و بايستگی محض كه گوئی در
جايگاهی ناشناخته بر فراز واقعيت مقرر است و يا امريست آنچنان مجرد و انتزاعی كه
در حوزه ادراك اشخاص قرار ندارد را، در اذهان برخی از انسان ها، بيافريند.
اعتقاد يا عدم اعتقاد كسانی و يا حتی همه انسان ها، به وجود يا عدم وجود فهم كُل از
ديدگاه روانشناسی دينی و روانشناسی ی
دين؛ معنای ويژه ای را دربر، نخواهد داشت زيرا:
v در هيچ كدام از آن دو (اعتقاد/عدم اعتقاد) انسانِ عامی به فهم كُل
(خداوندگارـ خدا/اندیشه مردم) يا روند تكانش های اجتماعی كه او را احاطه كرده است، نمی انديشد. او فقط بدان آگاه
است.22 كه فهم كُل وجود دارد و این
بازی/نمايش (هرآنچه كه زندگيش نامند) را اداره میكند. گر چه اين نمايش بدون وجود
فهم كُل نيز می تواند جريان داشته باشد. همچون زندگی
حيوانات كه نه، موسايی دارند و نه، عيسايی و نه بودایی! ليكن:
v فهم كل به صورت
ذات منفعل، در نزد فردی از افراد انسان نه تنها ترادف اراده، شخصيت و آگاهی جمع الجمعی نزد وی (همان فرد ) است، بلكه اين سه در« خودبودگی» انسان
(همان شخص خاص)، نهايتاً با يكدگر «يكی» می شوند.
برای شناخت فهم كُل ابزاری بس ساده، ولی دور از دسترس را، در
اختيار داريم! كه همان خودشناسی است.
سقراط Socrates بالغ بر بيست و شش قرن پيش، با بيان
چكامه فلسفی كه منسوب به اوست يعنی با الهام از كلام «خود را بشناس!»23 كه بر پيشانی معبد دلفی (Delfi) جای داشت، شاه بيت
فلسفه را تحرير نمود و با تحرير آن همزمان فلسفه را از مراكز علمی - فلسفی (Academy) آن زمان، به خيابان ها آورد.
امر به خودشناسی يكی از كهن سال ترين دستورات فلسفی مربوط به انسان است. تاثير اين امر در مسيحيت
به آن پايه می رسد
كه خدا، خويشتن را به شكل يك انسان آشكار می سازد. بدين معنا كه در مسيحيت، خداوندگارـ خدا، خود را به انسان
شناسانده است و ديگر چيزی از انسان پوشيده و پنهان نمانده است و با ظهور عيسی،
ماهيت خداوندگار ـ خدا، آشكار شده است (یعنی خداوندگارخدا همان دم ـ سپهرِ جامعه
است) و امكان شناخت او مُیَسَر می گردد.
و آن تمايزاتی كه در مسيحيت به بشر اعلام می گردد، يعنی سه گانگی الوهيت مسيحی به شكل پدر، پسر و روح القدس،
ذاتی بسيط، انتزاعی/تجریدی و غيرقابل شناخت نيست.24 به كلامی ديگر، امكان شناخت
خداوندگارـ خدا (مردم/دم سپهر اجتماع) ما را، به شناخت خودمان مكلف می سازد. و تاكيد آنكه من چيزی غير از
تو نيستم. که این کوشش در شناخت را، ابليس، هاروت، ماروت، حوا و آدم،
میترا و بودا نیز داشتند که:
«من» همان هستم كه «توئی» و «تو» همانی كه «من».
بيرون ز تو نيست هرچه در عالم هست!
از خود به طلب هرآنچه خواهی، كه
توئی!
در جهان اسلام «خودشناسی» مقدمه معرفت ذات سرمدی (فهم كُل) بشمار
می رود. در جمله ای كه گاه آنرا به «مصطفی» و گاه به «علی)» نسبت میدهند
خودشناسی را حتی عين توحيد و اين همانی با «خداشناسی» می دانند، «مَن عَرَفَ
نَفسَه فَقَد عَرَفَ رَبَه» (هركه خود را بشناسد، پروردگار خود را شناخته است.)
اينك اگر بگوئيم که :
v از خداوندگارـ خدا چيزی نمیدانيم، و او را به هيچ رو نمی توان
شناخت و توصيف كرد. و
v چون انسان شبيه پروردگار آفريده شده پس انسان نيز قابل توصيف و
شناخت نيست.
لاجرم فرآيند انديشيدنمان ميان ايمان و فرزانگی Wisdom و شناسايی (معرفت) فرق می گذارد و حتی
آن ها را ضد يكدگر بشمار می آورد. لذا، در راستای اين معنانگری ديگر انسان
توانايی «خودشناسی»ی خود را هم، از دست می دهد و او (انسان) مشكل خود می
گردد!
توضيح آنكه :
خودشناسی انتخاب راهی است. راهی كه به خود همان شخص ختم می شود.
در اين «راه»، رهرو، رهبان، رهبين، رهنمون، راهبر، رهبر، و راهزن خود همان شخص میباشد.
زيرا خودشناسی روندی است پیگير كه شخص برای رسيدن به خودش آن را بايد در نوردد.
اما كه خودشناسی بدون ديگرشناسی امری محال می نمايد! زيرا كه
خودشناسی كامل، بدون ديگر شناسی و ديگر شناسی وافی، بدون خودشناسی ميسر نيست. و
شخص از راه آگاهی از ديگری به خود آگاه می شود.
و آنكه می دانيم، هيچ انسانی در خلاء و در تنهايی زيست نمی كند،
تا كه پندارش، گفتارش و كردارش مصون از تاثير ديگران بتواند بوده باشد. ولی اما كه
درون مايه و مفهوم مشتركی كه از انسان در نزد انسان و در مورد انسان وجود دارد
نياز شناخت انسان را برای انسان بی مايه می سازد. که این نیز از فهم
کُل برمی خیزد. و به قول «برتولت برشت» Bertolt Brecht درام نويس آلمانی، آدم، آدم است. نه
بيشتر و نه كمتر.
ولی در پاسخ ايشان می توان گفت آدم، آدم نيست! بلكه
آدم، «آدم» می شود. و اين «شدن» از آنجائی سرچشمه می گيرد كه اولاً
v انسان نه تنها موجودی انديشه گر است، بلكه او موجودی انديشه ساز
(سازمایه فهم کُل) نيز، هست. و اهميت انديشه سازی او بر انديشه گريش میچربد. و
همين انديشه سازی اوست كه او را، طرفه معجونی عجيب و غريب نموده است. ثانياً
v در روند پيوند و ارتباط با ديگران است كه او انسان می گردد.
ثالثاً
v كردار او زمانی به راستی انسانی میباشد، كه خصلت «کُلِ زنده» را
دارا باشد و در آن مسیر سیر کند. يعنی از عواطفی مفيد، شناسايی علمی، دانندگی
وسيع، انگيزه نیک، و خواست خودشكفتگی او سرچشمه گرفته باشد، که این همگامی
با کُلِ زنده است.
کامکار
سپتامبر 2011
2جوهانس اسکوتوس
اریجینا (Johannes Scotus Eriugena) (۸۱۵ یا ۸۱۰ میلادی - ۸۷۷ میلادی) دین شناس، فیلسوف نوافلاطونی و شاعر ایرلندی
سده نهم
میلادی بود. وی بیشتر بخاطر ترجمه و تفسیر اثر شبه دنیس
(Pseudo-Dionysius) معروف است.
وی در حدود سال ۸۱۰ در ایرلند زاده شد و در صومعه های ایرلند تحصیل کرد. حدود سی سالگی به فرانسه رفت و هنگامی که
بیش از ۵۰ سال داشت، مهمترین کتابش را با عنوان «درباره تقسیمات طبیعت» نوشت و در
حدود ۶۵ سالگی نیز فوت کرد.
فلسفه او شاعرانه است. به نظر او خدا جوهر همه اشیاء است و هیچ کس قادر نیست او
را مستقیماً بشناسد. طبق عقیده اریژن، وحی در فهم دین اهمیت بسیار دارد، اما این
وحی نیز باید به عقل منجر شود و عقل و وحی باید با یکدیگر همکار شوند. هنگامی که
درجه انسان در خداشناسی بالا میرود، عقل و وحی به اوج همکاری میرسند.
3 The
Unutterable
6 دكتر
ناصرالدين صاحب الزمانی، خداوند دو كعبه، چاپ محمدعی علمی، شهريور1347، ص 9ـ
58.
8 در فرهنگ مغرب زمين
شاهد باورداشتی هستيم كه ريشه در افكار و انديشه های ارستو (Aristotle/Aristotle's, 384-322 B.C.) دارد. ارستو با انديشه دوگانه پنداری (dualistic) خود بر بسيار از فيلسوفان پس از خود، اثری عميق گذارد. بعنوان
مثال يكی از فيلسوفانی كه اهميت زيادی به دوگانه پنداری ارسطو گذارد، رنه دكارت (René Descartes, 1596-1650) می باشد.
دكارت جهان را به دو «سپهر» (Sphere) جداگانه كه هيچ گونه تماسی با يكديگر
ندارند، تقسيم نمود:
دكارت Res cogitans را سپهر قديم دانست و آنرا بيشتر معتبر می پنداشت.
در انديشه دكارت آنجا كه میگويد: «فکر میکنم پس هستم» دوگانه پنداری مطلق را
مشاهده می كنيم. اين نگرش از يك ديدگاهِ مكانيكی (mechanical) نشأت می پذيرد. و از زاويه اين ديدگاه بدن
همچون ماشينی در نظر گرفته میشود كه میتوان آنرا معاينه كرد. بازشناخت و در
صورت لزوم آنرا جراحی كرد و معالجه نمود. نگرش مكانيكی نسبت به بدن، تا به آنجا
پيش رفته است كه در قرن حاضر، در بسياری از كشورهای اروپايی و آمريكايی، هم چون
تعويض لوازم فرسوده در ماشين های سواری، به تعويض و ساخت اعضاء و دستگاه های بدن
نيز، پرداختهاند.
نيز هم چون «رنه دكارت» دراين چاه وَيل آماده شده توسط ارستو،
سرنگون گشت و فرضيه روانكاوی وی بر شورزندگی (Libido) و مرگ طلبی (Thanatos) استوار گرديد.
درمقايسه با اين دوگانه پنداری، در فرهنگ مشرق زمين از مرتبه وحدت،
يگانگی، ارتباط و ادغام عناصر تشكيل دهنده ی «كُل» صحبت میگردد. تاثير و نفوذ
اين ديدگاه و استفاده از سكوی مرتبه يگانگی، به روشنی از قرن 2000 بر فلسفه، و
بطور عملی در علوم انسانی از سال 2005 در كشورهای اروپايی و آمريكايی ، بارز است.
9 بعنوان مثال می توان
به مفاهيمی كه از پيوند مناسب مابين حروف: «ت» «ر» «خ» و«د» بوجود می آيند، توجه
كرد. ما اين مفاهيم (درخت، دختر، رخ، تر، رخت، خر و...) را درك می كنيم و میتوانيم
آنها (ساختار حروف در تركيبی مناسب) را، به ديگران نيز منتقل سازيم.
10 فريدالدين عطار؛ منطق الطير، به اهتمام سيد صادق
گوهرين، شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ هشتم، 1371ص 235.
12 چرخ نماديست از تكانش فراساخته های اجتماعی.
پدرم روضه جنت به دو گندم بفروخت!
من چرا، باغ جهان را به جوی
نفروشم؟
عصيان خود را بر فهم كُل می شوراند.
15 يعنی: الهی/خدایا، الهی/خدایا،
مرا چرا ترك كردی. (انجيل متی باب 27 آيه 47-46) Eli
Eli Lama Sabakhtani.
16 ابوالمغیث عبدالله بن
احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج (کنیه: ابوالمغیث) از
معروف ترین عرفای قرن سوم هـ. ق. بودهاست. او در ۲۴۴ هجری به دنیا آمد. بعد از
بازگشت از سومین سفر حجش، عدهای از علما سخنان شطحیات وی را کفر دانسته، او را
تکفیر کردند و کافرش دانستن. بالاخره فقیهان و سیاست مداران برآن شدند تا فتوای
قتل او را بدست آورند و آن فتوا را قاضی بزرگ بغداد «ابن داوود اصفهانی» صادر کرد.
بر این اساس او را به جرم کفر و الحاد و "اناالحق" گوییاش محبوس نموده
و سرانجام قریب نوروز سال ۲۹۸ هـ. ق برابر با ۹۲۲ میلادی او را تازیانه زدند و به
دار آویختند، آنگاه دست و پا و سرش را بریدند و پیکرش را سوزاندند و خاکسترش را به
دجله ریختند.
حسین بن منصور در سال ۲۴۴ هجری قمری در روستای «تور» از توابع
بیضای فارس در خانوادهای تازه مسلمان و سنی مذهب متولد شد و در دارالحفاظ
شهر واسط به کسب علوم مقدماتی پرداخت. او در ۱۲ سالگی حافظ قرآن شد. سپس برای درک
مفاهیم قرآن نزد «سهل بن عبدالله تستری» رفت و راه و رسم تصوف را از او آموخت و
خرقه پوشید. در ۱۸ سالگی به بغداد رفت و از آنجا راهی بصره شد و نزد «عمرو بن
عثمان مکی» ۱۸ ماه همنشین شد. در این ایام شطحیات حلاج آغاز گشت و از این رو بود
که «عمرو بن عثمان» از او رنجید و او را از خود راند. او نیز راهی بغداد شد و در
حلقه درس «جنید بغدادی» وارد شد اما «جنید» او را به سکوت و خلوت نشینی فراخواند.
غذایش در هر روز سه لقمه نان و اندکی آب بود و جز برای قضای حاجت از ساکن خارج نمیشد.
پس از مجاورت کعبه به بغداد بازگشت و دوباره به حلقه یاران «جنید بغدادی» پیوست
اما به جهت دعوی «اناالحق» از جانب آنها طرد شد و رابطه خود را با صوفیه برید.
بعد از سفر سوم خود به حج، پدر زنش «ابویعقوب» و استادش «عمروبن عثمان» نیز از او
بیزاری جستند. «جنید» نیز پس از ایجاد اختلاف و شنیدن سخنان حلاج به او گفت: تو در
اسلام رخنهای و شکافی افکندهای که سر جدا شده از پیکرت میتواند آن را مسدود
کند.
18 قوم، ایل، طایفه مردم و به عبارتی اوضاع اجتماعی كه همان مردم
هستند که آنرا بوجود میآورند.
19 اشاره به (سوره الكهف آيه 110) قُل
اِنما انا بَشَر مِثلكم ... كه برگردان آن به پارسی چنين مي شود:
ای رسول بگو به امت كه: من مانند شما بشری هستم كه ... قرآن مجيد،
ترجمه الهی قمشه ای، سال انتشار 1372.
23 سقراط معتقد است كه
در زندگی مامورتی دارد، كه آپولو (Apollon) خدایی كه مركز پرستش او معبد «دلفی» (Delfi) بود او را بدان دعوت كرده است. شعار و
اندرزی كه روی ديوار اين معبد حك شده بود اين بود: «خود را بشناس» و اين را سقراط
بعنوان اساس مطالعه و تحقيق فلسفی خود قبول و اقتباس كرده بود.
24 سه گانگی الوهيت
مسيحی كه به شكل پدر، پسر و روح القدس حلول مینمايد. ريشه در اساطير شرق دارد.
زيرا كه ميدانيم در اساطير شرق، شكم زروان توسط اهريمن دريده میشود تا دو پسر او،
يعنی هرمزد و اهريمن به وجود آيند. و هستی (جهان) از آنها زائيده می شود. نك:
جستاری چند در فرهنگ ايران، نوشته: دكتر مهرداد بهار، چ اول، نشر شركت انتشاراتی
فكر روز ص 183.