Wikipedia

نتایج جستجو

۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

جامعه بخش پنجم









پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می‌کنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پانویس‌های طولانی و موضوعاتی که باید در مورد آن‌ها توضیح جانبی داد ازجمله:

نام‌ها و مکان‌ها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:

پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می‌کنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پانویس‌های طولانی و موضوعاتی که باید در مورد آن‌ها توضیح جانبی داد ازجمله:

نام‌ها و مکان‌ها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:

با رنگ متفاوت از زمینه اصل، و

با حروف کژ، و در پاره‌ای از مواقع،

با خط زیرین مشخص شده است.

خواننده درصورت تمایل به آگاهی بیشتر میتواند بر روی واژه، اصطلاح، نام و یا ... "کلیک" کند تا به «ویکی پدیا» رفته و بر آگاهی خود کمی بیافزاید.

مثلاً اگر شما بر روی نام سلطان محمود غزنوی که به صورت "سلطان محمود غزنوی" نوشته شده است، "کلیک" کنید، صفحه مورد دلخواه شما باز خواهد شد.

 

*******







عنوان


ب 9) آقا موشه، خاله سوسکه و زبان پارسی





 

ب 9- آقا موشه، خاله سوسکه و زبان پارسی

 سید احمد وکیلیان در پیشگفتار کتاب مَتلها و افسانههای ایرانی چنین مینویسد:

«... ـ در نظام پرورشی و تربیتی گذشته از زمانی که نوزاد پا به عرصۀ وجود میگذاشت با لالایی های دلنشین و ناز و نوازش مادرانه انس میگرفت و در آغوش گرم مام خویش احساس آرامش میکرد. به تدریج که کودک بزرگ میشد شعرها، ترانه‌ها قصه‌ها و بازیهای کودکانه ذهن کنجکاو او را پرورش می داد که در این میان مَتل‌ها یکی از مهم‌ترین عوامل رشد فکری کودک بشمار می آمد.»

«... ـ کودک با شنیدن متل با طبیعت اطراف خویش انس می گیرد و از همان ابتدا با سرزمین مادری و آئین و عرف محیط خویش آشنا می شود.»

او اضافه میکند که:

«... ـ حقیقت تلخ آن است که امروز فرزندان ما پیامها را از جعبه های سرد و بی روحِ رادیو، تلویزیون، ویدئو و امواج ماهوارهها که چندان سنخیتی با فرهنگ و مذهب ما ندارند میگیرند و بیم آن میرود که این امیدهای آینده موجوداتی بی عاطفه و بی تفاوت نسبت به دانش و مذهب و اعتقادات تبار خویش پرورش یابند. البته این بدان معنی نیست که اهمیت رسانهها را در عصر جدید نادیده انگاریم، بلکه باید توجه داشت که این رسانهها زمانی ارزش دارند که در خدمت فرهنگ ملتها قرار گیرند و در شکوفایی افکار صحیح آنان مؤثر باشند.

 ... ـ اما به راستی چارۀ درد بیگانه شدن از فرهنگ خودی چیست؟ چنین به نظر میرسد که برای جبران مافات باید دیگر بار دست به دامان فرزانگان و رهبران فکری جامعه شد، تا فرهنگ اصیل را قوامی تازه بخشند، به ویژه آن بخش از فرهنگ پرورشی و تربیتی قدیم را که سبب شکوفایی و لطافت طبع و روح نوگلانمان (اشتباه چاپی در متن کتاب اصلی که شاید درست آن: نونهالانمان باشد) [نونهالانمان] میشود و پدران و مادران جوان را باید به انجام این وظیفه مهم آگاه کرد.».1

 

بررسی، تجزیه - و- تحلیل راستی یا ناراستی گفتههای ایشان را، به وقت دیگری وا میگذاریم. ولی نکته مهمی که ایشان در مقدمه کتاب خود مطرح می کند، همان تأثیرپذیری بیچون و چرای نوباوگان از شعرها، ترانهها، قصهها، مَتلها، و دیگر دَرونداد 

Input

 

های زبان فارسی ست. که توسط این مجموعه "دروندادی" ساختار اندیشهای همین نوباوگان مورد نظر، شکل و قوام میپذیرد. و از درون همین ساختار اندیشهای ست که جهان بینیهای، باورداشتها، عقاید و حتی تعصبات، تجلی مییابند و در نهایت اشخاصی صالح/خوش وقت/توانا، یا افرادی ناصالح/بدوقت و ناتوان، مطیع و سربزیر، و متقلّب و دروغگو، تحویل جامعه میگردد.

 نکته اساسی که تاکنون از نظرها مخفی مانده است همانا پژوهشی علمی - انتقادی در راستای محتوای آموزشیِ قصص، افسانهها، اُسانه‌ها مَتلها و اشعار است. و اینکه؛ چرا این قصهها، مَتل/اتلها و اشعار پرداخته و گفته شدهاند؟ و آیا به همان اندازه که شیرین، پُرحلاوت، دلپذیر و سرگرم کننده مینمایند، عادلانه نیز میباشند، و خِرد هم آنها را پسندیده، معقول، بهنجار، واقع گرانه و سودمند می یابد؟

 اصولاً، مهمترین وظیفه هر وارسیی علمی، در درجه اول رده بندی موضوعات و سپس اندازه گیری دقیق آنها است. علوم ریاضی، آمار، فیزیک، شیمی، طبیعی/زمین شناسی عموماً در این رهگذر، با رده بندی و اندازه گیری کمیتها سر و کار دارند. در حالیکه علوم انسانی، روانی و یا وارسی ادبیات با وظیفهای دشوارتر، یعنی با تقسیمبندی و اندازه گیری کیفیتها و آن هم کیفیتهای پیوسته/متغیر و نااستوار روبرو هستند! نوع احساسات، شدت/عمق و تضاد آن‌‌ها، دیرپایی یا زودگذری اندیشهها، بیمها، امیدها، مهرها و کینها و به عبارتی کیفیتهای اَبرگونه، مه آلود و مبهم، بیش از هر چیز، در این اندازه گیریها، هدف قرار میگیرند.

 در اینجا سهم خود می دانیم که از این دریای بیکران (ادبیات پارسی) به صورت نمونه، چند قطره ای برای بررسی خود انتخاب نمائیم. هدف از بررسی این قطراتِ انتخابی آنست که بدانیم، این قطرات چه محتوایی دارند؟ و، هدف تربیتی آنها چیست؟ به‌عنوان مثال:

 آقای بیژن مفید در نمایشنامه چهار پردهای خود بنام شهرِ قصه، صحنه راز و نیاز عاشقانهای را، از زبان این دو شخصیت نمایشنامه یعنی آقا موشه و خاله سوسکه چنین بیان میدارد:

 

 


 

بیژن مفید با الهام گیری از این روایت، پدیده بسیار متوالی که در زبان پارسی یکی از ارکان مخفی آن است را، زیرکانه به تصویر میکشد. و همان گونه که در شکل بالا نشان داده شده است، این رکن، همان حالت چرخندگی و حرکتِ دایره وار 

Circular motion

 

زبان پارسی است. این حرکتِ دایره واریِ که در زبان پارسی موجود ست را، چه با معنا و یا بی معنا، چه مفید و یا مُضر، چه سازنده و یا مخرب، چه جان بخش و یا جان گیر، بپنداریم، تغییر چندانی را باعث نخواهیم شد. زیرا، این حالتی ست ویژه، که در ریشهای زبان پارسی مُستَتِر/پنهان و پوشیده است. به بیان دیگر، کلام (اندیشه) در زبان پارسی ایران، همانند نقشِ فرشها و گُنبدها، معماری شهرها، تذهیب حواشی کتابها، و یا موسیقی سنتی/اصیلِ این سرزمین، با آذین

Ornament – Wikipedia

 

های ویژه خود، در جایی پایان مییابد، که از همانجا شروع شده است. و چون پایانی (هدفی) ندارد، لاجرم شروع ای نیز، نمیتواند داشته باشد. و اگر شخص «هدف گرا»یی

Goal orientation

 

باشیم و بخواهیم بیمهری خود را نسبت به زبان پارسی به اوج برسانیم، آنگه میتوانیم بگوئیم:

کُلند از آسمون افتاد و نشکست!

وگر نه من همان خاکم که هستم!/ وگر نه من کجا و بی وفایی

و یا

چنین گفت یوسف اندر زلیخا

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

و یا

بنابر گفته نویسندۀ معاصرمان جمالزاده، فارسی "شکر!" است!

 

*******

 

باری؛ روایتهای بسیاری از قصه ی خاله سوسکه در دست است. و در اکثر روایتها (البته با کمی تغییرات و رنگ آمیزی‌های محلی)، قصه چنین شروع میگردد:

 

 


 

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک خاله سوسکهای بود2 که شوهر نداشت و از سربار بودن برای پدرش، شرمنده بود3. (و یا آنکه شوهرش را از دست داده و از دست مادر شوهرش به تنگ آمده.) یک روز به هوای شوهر پیدا کردن، خود را ترـ وـ تمیز میکند و چادری از پوست پیاز به سر میکشد[تا هیکل نازنینش از زیر آن نمایان باشد]، چاقشور و کفش سرخی به پا میکند [سنبل کشش جنسی و طالب برقراری سکس] و از خانه خارج میشود. و قصه چنین ادامه پیدا میکند که:

خاله سوسکه بر سر راه خود، شخصیتهای بسیاری را ملاقات میکند. هر کدام از این شخصیتها دارای پیشهای هستند که مناسب زمان - و- مکان است. این اشخاص، وقتی خاله سوسکه را میبینند، بیدرنگ و بدون دلیل دلشان هوای او را میکند [طالب برقراری سکس میشوند] و یک دل، نه صد دل، عاشق دلخسته خاله سوسکه میشوند و از او تقاضای ازدواج میکنند.

 


 


خاله سوسکه دوراندیش، نخست به فکر کَتک خوردن خود از دست شوی آینده است! لذا، از شوهر آینده خود، زیرکانه میپرسد پس از آنکه آنها با یکدگر ازدواج کردند، آقا، علیا‌مخدره را با چه وسیلهای میزند.4 و بعد از کسب اطلاع پرسش دوم که برای خاله سوسکه که از درجه اهمیت ویژهای برخوردار است، توسط خاله سوسکه مطرح میگردد، که آقای خانه، وقتی خاله سوسکه گرسنه اش میشود،5 چه غذایی به ایشان میدهد. قصه مسیر دایره‌وار

Circular motion

 

و بی روح خود را طی میکند، بدون آنکه هدف خاصی ( بهغیر از شوهر یافتن خاله سوسکه) را دنبال نماید. تا آنکه سرانجام خاله سوسکه با آقا موشه ملاقات میکنند.

و شاید (!) برخورد این دو اوج قصه بوده باشد. بستر گفتگوی خاله سوسکه و آقا موشه، همچنان نیز از مسیر گاو عصاری (گردش دورانی و دایره‌وار)‌ بودن؛ خود بدور نیست. و به بیان شیرین سعدی:

چو گاوی که عصار چشمش ببست

دوان تا به شب، شب همانجا که هست

 



و آقای بیژن مفید این دوان تا به
 شب، شب همانجا که هست" را، در نمایشنامه خود به خوبی نشان میدهد.

 

باری؛ در روایت غیاث آباد گرمسار، پس از آنکه عاشق و معشوق بهم میرسند، لازم میآید که یکی از دو قهرمان نابود گردد! و چون درون مایه قصه از یک چرخش دایرهوار تبعیت میکند، باید آقا موشهای که در کوه زندگی می کند، در دیگ غذا پخته شود6 و خاله سوسکه هم به خانه پدری مراجعه نماید. یعنی قصه به آنجایی برسد که از همانجا شروع شده است.

*******



 

گوشِ خر، بفروش و دیگر گوش، خَر!

کین سُخَن را درنیابد، گوشِ خَر.7

 

 

اینکه، آیا قصه و روایت شرح گذشته است، یا آینده، بحثی است که پژوهشگران را، سال‌ها به خود مشغول داشته است. به عبارتی دیگر پرسش در این است که:

 

آیا روایت، حکایت، افسانه، قصه، استوره، اُسانه، اتل/متل و داستان، و ... از گذشته‌ی دور و غیر دسترس سخن میگویند؟ یا آن که آن داستان‌ها، افسانه‌ها، قصهها، استورهها، روایات و حکایات (و بطور کلی زبان و فرهنگ) هستند که باورداشتها، عقاید و جهان بینی شنوندگان و خوانندگان خود را شکل میدهند؟ و آیا این حال است که به آینده میپیوندد، و یا نه، گذشته است که به حال پیوند خورده و ما را با گوله باری سنگین، به دنبال خود میکشد!

 

زبان شناسان، مردم شناسان، جامعه شناسان و روان شناسان، امروزه همگی هم سخن برآنند که داستانها، قصهها، افسانهها، استورهها، اُسانهها روایات و حکایات است که ساختارهای اندیشه 

Thought

 

 و ادراک 

Perception

 

ما را می سازند. جهان‌بینی، قضاوت و باورداشتهای ما، توسط زبان از ساختار اندیشه - ادراکی ما گذر میکند و از آن متأثر میگردند. و در واقعیت امر، زبان است که ادراکات ما را تعیین می کند. و ادراکات ما همان تجارب حسی و حسیافتی ست که در قالب زبان معنا و مفهوم یافته است، زیرا برچسب مفاهیم که ما از جهان خارج داریم؛ پیش از ما در زبان ما انگاره و تشکُل

Gestaltpsykologi

 

 

یافته است. طبق این نظریه

گشتالت

 

کُل؛ چیزی فراتر از مجموع اجزای آن است. برای مثال ما با گوش فرادادن به نت‌های مجزای یک ارکستر سمفونی قادر به درک تجربه گوش دادن به خود آن قطعه (تک ـ تکِ، نتها) موسیقی نیستیم و در حقیقت موسیقی حاصل از ارکستر، چیزی فراتر از مجموع نت‌های مختلفی است که توسط نوازندگان مختلف اجرا و شنیده میشوند. نواهای موسیقی دارای یک کیفیت منحصر به فرد ترکیبی است که با مجموع قسمت‌های آن (نتها) متفاوت است.

 

در این جا برای آن که مفهوم گشتالت کاملاً روشن گردد، مثالی را مطرح می کنیم:

 

آیا میتوان به مفاهيمی كه از پيوند مناسب و هماهنگ میان حروف؛ ت، ر، خ، و د بوجود می ­آيند، توجه كرد و اندیشید؟

 

ما ترکیب این حروف را در اين مفاهيم (درخت، دختر، دخترت، رخ، تر، رخت، خر و...) درك میكنيم و میتوانيم آن­ها (ساختار و ترکیب حروف، در تركيبی مناسب) را، به ديگران نيز منتقل سازيم. این نیرویی ترکیبی که در نتهای موسیقی و یا حروف الفبا هر زبانی وجود دارد وقتی در ساختاری موزون که از پیش در زبان و در فرایند شنیداری ما قرار داشته است، قرار گیرند، با رانشِ

Drive theory

 

گشتالت، ما را به درک و اندیشه روان داشته، سوق میدهد.

 

حال در اینجا از نیروی دید خود کمک گرفته تا فرایند گشتالت را به صورت تجربی و عینی، دریابیم.

با یک نگاه تند و سریع به تصویر زیر حس بینایی شما اطلاعاتی را به مراکز مختلف مغز ارسال میکند.

 


 با پس زمینه ذهنی شما و دریافت داده های پیشین (در طول عمر) تصویر/فرتور را درک کرده و درمی یابید که این فرتور، تصویرگر چند عدد از ستون های یک بنایی میباشد. 

هم زمان اندیشه شما به آن سو جلب میشود که بیشک رازی در این فرتور میباشد که در این جا آورده و در نوشتار به آن اشاره میشود. در خلال این هماهنگی اندیشه و ادراک

Perception

 

ناگهان پی‌  میبرید که شش نفر انسانِ ایستاده در این فرتور نیز هستند که از ترکیب و همخوانی/هماهنگی این ستونها به وجود آمدهاند. اگر به این موضوع پی‌بردید؛ فرایند گشتالت به انجام رسیده است.

 مثالی دیگر شاید بتواند در راستای درک فرایند گشتالت ما را یاری کند.

 به تصویر آورده شده پایین دقت کنید:

  


 در این تصویر با نگاه اول شاید نیم رخ دو نفر را به‌بینید که پیرمردی در سوی راست تصویر و پیرزنی در سوی چپ تصویر مشاهده میشوند.

 با کمی دقت بیشتر متوجه میشویم که از نیم رخ این دو، جامی (زرد رنگ) نیز به تصویر در آمده است!

با مشاهده بیشتر شاید به توانیم دو فرد مکزیکی را هم به‌بینیم که یکی گیتار در دست دارد و مشغول نواختن است (سمت راست). و فرد مکزیکی دیگری نشسته در سمت چپ و یک بطری مشروب نیز در کنار خود دارد. و کمی دورتر در سمت راست بانوی سفید پوشی مشاهده میشود که گویی از خروجی سالن در حال بیرون آمدن است.

 اگر ما توانسته باشیم تمام این ظرافتها (شاید هم کمی بیشتر) را مشاهده کرده باشیم و به‌توانیم آنها را از هم تفکیک کنیم، فرآیند گشتالت انجام شده است.

با در نظر داشتن پدیده گشتالت، به بررسی زبان پارسی ادامه میدهیم.

 

*******

 

 

 


حال در اینجا ابتدا به یک روایت از روایت های خاله سوسکه میپردازیم. و با توجه به فرایند گشتالت؛ بر پیام اصلی و نیروی آموزشی و همچنین پرورشی آن دقت میکنیم.

این روایت از غیاث آباد گرمسار میباشد.8

روزی بود روزگاری بود. یک خاله سوسکه‌ای بود، روزی یک سفره نان برداشت و از خانه پدرش بیرون رفت. آن قدر رفت تا رسید به یک چوپان. وقتی چوپان او را دید گفت:

ـ سلام خالَه سوسکه کُوجَه شونی. خاله سوسکه گفت:

ـ کوفت سلام، مرگ سلام، بگو خالَه قِزی، قِزمَن قِزی، چادر کَتان، شاهِ زنان، موزی قَلَم9، کُوجَه شونی.10 (که شنیدن تملق و چاپلوسی برای بانوان؛ همچون آب حیات و زندگی بخش است) چوپان گفت:

ـ خالَه قِزی، قِزمَن قِزی، چادر کَتان، شاهِ زنان، موزی قَلَم، کُوجَه شونی؟ خاله سوسکه گفت:

ـ می‌رُم شو کنم، نیم شو کنم، نونِ گندم بَخورَم، قلیون گُل گُل بَکِشَم، منتِ بابا نَکِشَم. چوپان گفت:

ـ زنِ من می شی؟ خاله سوسکه گفت:

ـ زنِ تو بِشم با چی می زنی؟ چوپان گفت:

ـ با این چوب که گوسفندها را می زنُم. خاله سوسکه گفت:

ـ نِیُ نِیُ نِی، زن تو بشم کُشتَه می شُم.

از آنجا رفت تا رسید به یک گاوچران. گاوچران گفت:

ـ سلام خاله سوسکه کُوجَه شونی؟ خاله سوسکه گفت:

ـ کوفت سلام، مرگ سلام، بگو خالَه قِزی، قِزمَن قِزی، چادر کَتان، شاهِ زنان، موزی قَلَم، کُوجَه شونی. گاوچران گفت:

ـ خالَه قِزی، قِزمَن قِزی، چادر کَتان، شاهِ زنان، موزی قَلَم، کُوجَه شونی؟ خاله سوسکه گفت:

ـ می رُم شو کنم، نیم شو کنم، نونِ گندم بَخورَم، قلیون گُل گُل بَکِشَم، منتِ بابا نَکِشَم. گاوچران گفت:

ـ زنِ من می شی؟ خاله سوسکه گفت:

ـ زنِ تو بِشم با چی می زنی؟ گاوچران گفت:

ـ با این چوب که با آن گاوها را می زنم. خاله سوسکه گفت:

ـ نِیُ نِیُ نِی، زن تو بشم کشته می شُم.

 

بعد از آنجا رفت تا رسید به یک تَپَه. دید روی تَپَه یک موش دارد بازی میکند. وقتی که موشَه خالَه سوسکَه را دید چون خیلی موذی11 بود رفت جلو و گفت:

ـ خالَه قِزی، قِزمَن قِزی، چادر کَتان، شاهِ زنان، موزی قَلَم، کُوجَه شونی؟ خاله سوسکه گفت:

ـ می رُم شو کنم، نیم شو کنم، نونِ گندم بَخورَم، قلیون گُل گُل بَکِشَم، منتِ بابا نَکِشَم. موش گفت:

ـ زن من میشی؟ خاله سوسکه گفت:

ـ زنِ تو بِشم با چی می زنی؟ موش گفت:

ـ با این دُمبک12 نرمَم، سبیلَکِ چَربَم. خالَه سوسکه گفت:

ـ زنِ تو می شُم

 و 

با هم زن و شوهر شدند.

 

روزی خاله سوسکه رفته بود لب دریا لباس بشوید، افتاد توی دریا. در این موقع پسر شاه آمده بود اسبش را آب بدهد، دید اسبش رَم میکند. یکدفعه صدایی شنید که گفت:

ـ پسر شاه به تو می‌گَم به قبای پُرگُلِت می‌گَم، تو که می‌ری خونه فیل، می‌خوری نون و پنیر، آقا موشک را بگو، هَمبُون13 به دوشک را بگو، بگو ماهِ تو، ماهِ تابانِ تو افتاده توی دریا، نردبانِ طلا بیار (حرس و عاز سیری ناپذیر زنانه) دَرِش بیار.

پسر پادشاه اسبش را آب داد و رفت خانه. وقتی سر سفره نشسته بود و نان و پنیر می‌خورد دید یک موش می‌پره این طرف و آن طرف که یکمرتبه یادش آمد به حرف‌هایی که لب دریا شنیده بود و، تعریف کرد. فوراً آقا موشه فهمید و یک هویج را گرفت و گازگاز کرد و رفت تا رسید لبِ دریا. دید زنش افتاده توی دریا. او را با هزار زحمت بیرون آورد و برد خانه توی رختخواب خوابانید و رفت برایش آش بپزد. وقتی که آش می‌پخت رفت آن را بهم بزند افتاد توی آش و پخته شد. خاله سوسکه دید آقا موشه نیامد، بلند شد و رفت دید شوهرش تویِ آش پخته شده است. اسبابش را برداشت و از آنجا رفت تا برود خانه پدرش.14

 

*******

 

 

 

حال به مَتل کک به تنور توجه کنید. این روایت در کاشان متداول است. و نظیر آن نیز همان‌گونه که رسم "مَتل‌ها" ست، در شهرستان‌های دیگر با کمی تغییر متداول میباشد.

 روزی بود روزی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک کک و یک موری بودند که خیلی همدیگر را دوست می‌داشتند. از قضا یک روز کک افتاد توی تنور. مور هم از غصه خاک‌های پای تنور را بر سرش ریخت. کلاغی از آنجا رد می‌شد، دید مور خاک به سرش می‌ریزد. گفت:

ـ مورِ خاک به سر، چرا خاک به سر؟ مور جواب داد:

ـ مور خاک به سر، کک به تنوره.

کلاغ هم رفت بالای درخت و از غصه تمام پرهایش ریخت. درخت گفت:

ـ کلاغ پر ریزون، چرا پر ریزون؟ کلاغ گفت:

ـ کلاغ پر ریزون، مور خاک به سر، کک به تنوره.

درخت هم همۀ برگ‌هایش ریخت. آب آمد برود گفت:

ـ درخت برگ ریزون چرا برگ ریزون؟ درخت گفت:

ـ درخت برگ ریزون، کلاغ پر ریزون، مور خاک به سر، کک به تنوره.

آب هم گل آلود شد و آمد تا رسید به گندم‌ها. گندم‌ها گفتند:

ـ آب گل آلود، چرا گل آلود؟ آب گفت:

ـ آب گل آلود، درخت برگ ریزون، کلاغ پر ریزون، مور خاک به سر، کک به تنوره.

گندم‌ها هم سرشان پایین افتاد. صاحب زمین آمد برود دید گندم‌ها همه سرشان پایین افتاده است. گفت:

ـ گندم سر پایین، چرا سر پایین؟ گندم‌ها گفتند:

ـ گندم سر پایین، آب گل آلود، درخت برگ ریزون، کلاغ پر ریزون، مور خاک به سر، کک به تنوره.

صاحب زمین هم بیلش را کرد به کونش و رفت به خانه. زنش گفت:

ـ عمو بیل به کون، چرا بیل به کون ؟ صاحب زمین جواب داد:

ـ عمو بیل به کون، گندم سر پایین، آب گل آلود، درخت برگ ریزون، کلاغ پر ریزون، مور خاک به سر، کک به تنوره.

زنش هم از غصه پستان‌هایش را کند و انداخت توی تنور. وقتی دخترش آمد گفت:

ـ ننه بی‌پستون، چرا بی‌پستون؟ مادرش جواب داد:

ـ ننه بی‌پستون، پدر بیل به  کون، گندم سر پایین، آب گل آلود، درخت برگ ریزون، کلاغ پر ریزون، مور خاک به سر، کک به تنوره.

دختر هم موهایش را کند و انداخت توی تنور. موقعی که برادرش آمد پرسید:

ـ خُوار سر کچل، چرا سر کچل؟ خواهرش جواب داد:

ـ خوار سر کچل، ننه بی‌پستون، پدر بیل به  کون، گندم سر پایین، آب گل آلود، درخت برگ ریزون، کلاغ پر ریزون، مور خاک به سر، کک به تنوره.

برادر هم دوتا بَسّو15 ماست دستش بود، ماست‌ها را ریخت روی سرش. همسایه آمد و گفت:

ـ چرا به خودتان این طوری کردید؟ برادر جواب داد:

ـ من ماس16 به سر، خُوار کچل، ننه بی پستون، پدر بیل به  کون ، گندم سر پایین، آب گل آلود، درخت برگ ریزون، کلاغ پر ریزون، مور خاک به سر، کک به تنوره. همسایه گفت:

ـ خاک بر سر همتون کنم، شما به خاطر یه کک این طوری کردید.

آنها هم از این که نه فهمیده‌اند و خودشان را این طوری کرده اند خیلی غصه خوردند.

 

بالا رفتیم ماس بود.

قصۀ ما راس17 بود.

پایین اومدیم دوغ بود.

قصۀ ما دروغ بود.18

 

در این "متل" همچون روایت خاله سوسکه، حرکتِ دایره‌وار را مشاهده میکنیم. همچنین، متل از عطر دلنشین همبستگی

Solidarity

 

و همه - خدایی

Pantheism

 

یا وحدت وجود، بی‌بهره نیست. و نکته بسیار مهم و قابل توجه آنکه، در این متل فقط همسایه است که طرحی نو در می‌اندازد، و پرسشی متفاوت (عینی، عملی و علمی/قابل اندازه گیری)، مطرح میکند. و با این پرسش خود، کارابزاری

 

Instrument

 

را  در ذهن میآفریند که این حلقه منحوس را می‌گُسلد و مشکل را حل میکند و متل را به سرانجام میرساند. باید به این نکته توجه بسیار داشت که حل مشکل از درون (شخصیت‌های اصلی روایت) سرچشمه نگرفته و از یک نیروی بیرونی باید یاوری خواست تا مشکل حل شود!

و

فرایند اینگونه باورداشت‌‌ها را چه نیک میتوان در گسترده گذر مسائل اجتماعی/سیاسی کنونی ایران مشاهده کرد. که جماعت ایرانی به یکباره دست روی دست می‌گذارند تا ناجی خیالی از راه رسد و آن‌ها را از معضلات اجتماعی/فرهنگی/اقتصادی/سیاسی و ... نجات دهد.

 

*******

 

 

 

 ما هر اندازه خود را با کلمات واهی/غیرکاربردی، خرسند سازیم و از آنچه ادراک عینی (قابل اندازه گیری) است فاصله گیریم، جز از جهانِ پهناورِ تخیلات، و نشأت/خلسه جادوئی و غیرواقعی آن بهره‌ای نخواهیم داشت و این "ما" در این متل تمام شخصیت‌های اصلی قصه میباشند به غیر از همسایه که به متل نقطه پایان میکوبد. و چون ما، در وهمیات و به نیروی بالا وابسته هستیم و از واقعیات به دور، از بالاییم، و لاجرم به بالا هم می‌رویم، تا بدآنجا بالا می‌رویم که در پهنۀ خیال بر ابرها به توانیم پرواز کنیم/راه رویم و پیوند یگانگیِ موضوع سخن، با اصل و جوهر واقعیت را، پدیدهای بیهوده بدانیم. و بدین صورت است که، قصه ی ما، راست می نماید.

 

بالا رفتیم ماس بود.                     قصۀ ما راس بود.

 

و آن زمان که توافقِ بیان را (همگام با تجسسِ واقعیات عینی) بین اندیشههای خود و پدیدارها عینی جستجو کنیم و آن را دریابیم، قصۀ ما دروغ می باشد. یعنی:

 

پایین اومدیم دوغ بود.                 قصۀ ما دروغ بود.

 

به عبارتی دیگر از دیدگاه مذاهب سامی

مسیحیت

 

و 

یهودیت

 

یا 

دین‌های ابراهیمی

 

 

هر حادثهای که در جهان رخ میدهد، دو جنبۀ آسمانی و زمینی دارد:

جنبۀ آسمانی آن، رویاها و باورداشتهای تخیلیی آدمی از واقعیتها ست، و جنبۀ زمینی آن، واقعیت رویدادههایی است که خارج از ذهن آدمی، رخ میدهند که قابل اندازه گیری علمی ست و عینیت دارند.19

 

ولی اما که، در معتقدات/باورداشتهای اسلامی؛ (که آن هم زیر مجموعه ادیان ابراهیمی ست) بالا را عرشِ اعلاء و جایگاه نور و بارگاه خدا، و پائین (زیر) را اَسفَلُ السافِلین20، قعرِ جهنم و مرکز تاریکی و جایگاه شیطانش دانستند.

 

و چون شیطان از زبان اسطورهها رمز کنجکاوی و وسوسه/شورِ دانستن بود21، لذا برای راحت خود و انسجامِ غفلت/نادانی و پرهیز از واقعیتها از دانشِ صنعت و کسبِ تجربه و آروین گرایی فرار میکنیم و به آن استناد می نمائیم که این پائین آمدنها و همگام با شیطان شدنها چندان سنخیتی با فرهنگ و مذهب ما ندارد. و نزدیکی به شیطان، ما را نسبت به اعتقادات تبار خویش بیعار و بی تفاوت میگرداند. و گسترش این غفلت ما را تا بدآنجا پیش میبرد که نه تنها فراموش مینمائیم که صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی22، بلکه این را نیز فراموش می نمائیم که خدا و شیطان تنها در تعبیر هستند که از هم متمایز میگردند، نه در محتوا23. و توسط فراساختههای اجتماعی ست که این؛ آن میشود، و آن؛ این. و این - و- آن، در وجود "ما" پرورش مییابند. ولی هستند گروهی که با مشغولیات فکری خود، در بند بالا بودن و آن را ستایش کردنند و بر این باور که:

 

و ... به‌همان‌گونه که مولانا گفت:

ما ز بالائیم و بالا می رویم،

از واقعیات پائین آنچنان غافل مانده‌اند که:

 

بالا رفتیم ماس بود.            قصۀ ما راس بود.

پایین اومدیم دوغ بود.        قصۀ ما دروغ بود.24

 

 

 

 

پانویس‌ها 

 

1.    سید احمد وکیلیان: متل ها و افسانههای ایرانی، انتشارات سروش، تهران 1378، ص، 9 تا 10. تأکیدها در متن کتاب نبوده است و از نویسنده این نوشتار میباشد.

2.   سرچشمه اصلی و ابتدایی این جمله ترکیبی؛ برای نویسنده این نوشتار مشخص و روشن نیست. و واژه یکی را معنا بسیار است. ولی اما که؛ گمانه زنیهای نویسنده این نوشتار برآن ست که در جمله یکی بود و یکی نبود؛ مراد از واژه یکی شاید شخصی نا معین و یا یک کسی و یا فردی باشد. بنابراین واژه یکی برابر و مترادف با شخصی، فردی یا تنی و یا کسی است؛ همچون:

... یکی از حکما را شنیدم که میگفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است؛ مگر ... (گلستان). با قبول ضمنی این که یکی برابر ست با شخصی نا معین، جمله "یکی بود و یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود، یک ... بود که ... الخ."، را بررسی میکنیم. این جمله تقریباً در شروع همۀ داستانها و قصص ایرانی، جملهای ست کلیدی که داستان و یا قصه با آن شروع میشود. حال اگر "ما" بجای واژه یکی از واژه شخصی و یا کسی، فردی استفاده کنیم، معنای انتزاعی جمله برایمان کمی روشنتر و ساده تر خواهد بود. با تعویض کسی، به جای یکی جمله مورد نظر چنین می شود: کسی بود، کسی نبود، غیر از خدا هیچ کس دیگری نبود، یک ... بود که این «...» ممکن است: خارکنی، گربهای، شغالی، پینه دوزی، خاله سوسکهای و ... باشد. و بیشک، این خارکن، گربه، شغال، پینه دوزی، خاله سوسکه همان خدا ست. شروع داستان و قصه به اینگونه، با یک دید پژوهشگرانه یادآور ایمانی ست در باورداشت همه خدایی 

Pantheism

 

یا وحدت وجود. زیرا در این گونه باورداشتها ایزد و جهان یکی ست و هرچیزی پروردگار/آفریننده است و جهان از "او" و او از "جهان"، جدا نیست. و میدانیم باورداشت همه خدایی در ایران پیش از اسلام، رواج داشته است.

3. بدین معنا که شوهر مرده را چارهای نیست، مگر شوهر دیگر،،، و در غیر این صورت، این شخص شوهر مرده، از هیچ پایگاه اجتماعی دیگری، برخورداری ندارد. و ناسازگاری و نزاع بین عروس و مادر شوهر، مادر شوهر و عروس در آسمان هفتم بر جریده عالم نوشته شده است و امری ست تغییر ناپذیر و حتمی (فیلم های سینمایی تولید شده در طول 90 سال گذشته ایران، تأییدی ست براین مدعا). و ای زن بر طبق این روال وقتی به خانه شوهر شدی، ناسازگاری با مادر شوهر خود را، باید شروع کنی و در غیرآن عاق خواهی شد و زن فداکاری نخواهی بود. و نیز ای مادر شوهر عزیز، هرآنگه عروسی به خانه آوردی باید با او نزاع دایم/پی گیر داشته باشی، در غیرآن، مادری فداکار برای پسرت نیستی.

4. توضیح برای آقایان که ایفای نقش شوهری در مقابل بانوان، چگونه باید باشد و ایفاگری نقش خاتون خانه بودن، چگونه است. که آقا باید کُتک زند و گرنه آقا نیست، و خانم باید کُتک خورد والّا بانوی خانه نَبوَد.

5. که خانم هیچ گونه منبع درآمد شخصی ندارد، حرفه و پیشهای نداند و در راستای اقتصادی، ایشان در ابتدا سرباری ست برای پدر، و وقتی به خانه شوهر رفت، سرباری ست برای او. و وی آفریده شده است که به مرد، لذتی دهد، و به شوهر خود تن فروشی کند، تا اجازه داشته باشد در خانه او لقمه نانی بخورد. هم اینک پرسش این است که این گونه نقش پذیریها توسط مردم ایران در حال حاضر (سال 1341) تا چه میزان است.

6.   چون قصه با ایشان شروع نشده است، لاجرم اختتام نیز نباید، بیابد.

7. مثنوی: دفتر اول، 1028.

8. متلها و افسانههای ایرانی، نوشته: سید احمد وکیلیان، انتشارات سروش، 1378، ص 149- 147.

9. کنایه از پای نازک سوسک و یا کفش ظریف اوست.

10. درهر شرایطی، زن از تعریف و تمجید و کلام لطیف چه در مورد زیبایی خود، و چه در مورد آن که علیامخدره چه بر تن دارند (زیرا تأئید البسه وی، تأئید سلیقه وی میباشد)، وی را شادمان میکند، حتی اگر به ناراستی از او تمجید شود و در این وانفصا، علیامخدره سوسک هم باشد.

11. در این قصه واژه موذی برابر است با دانایی، زیرکی و هوشیاری.

و آنکه چون آقا موشه از قصد درونی و خواست قلبی خاله سوسکه آگاهی دارد، لذا ایشان موذی می باشند!

12. دُمب = دُم

13. هَمبُون = انبان، و آن کیسه ای ست که از چرم ساخته شده است.

14. با چشم پوشی از پیام همه خدایی

Pantheism

 

یا وحدت وجود، که در سراسر قصه گسترده است، در قصه، پیام های دیگری نیز مُستَتِر میباشد. از آن جمله: کنجکاوی بیثمر است و هر کجا روی آسمان همین رنگ است. سرنوشت خود را با تمام کوششهایی که میکنی نمی‌توانی تغییر بدهی، و باید با آن بسازی، و قسمت تو از روزگار همین بوده است، و تُو را از سرنوشت خویش گریزی نیست.

پیام بسیار مهم دیگری که در قصه نهفته میباشد، آن ست که حرکت و مسیر قصه از اوج

Climax

 

ویژهای برخوردار نیست و مسیر آنرا میتوان بر روی دایرهای دنبال نمود. به بیان دیگر پایان قصه همانجایی است که قصه شروع گردیده. به جمله شروع و پایان روایت، دقت نمائید. شروع:

یک خاله سوسکه ای بود، روزی یک سفره نان برداشت و از خانه پدرش بیرون رفت. پایان:

اسبابَش را برداشت و از آنجا رفت تا برود خانه پدرش.

که تو گوئی در این میان رفت و برگشت به خانه، هیچ اتفاقی هم رخ نداده است. و بعد از من و تو: ماه بسی، از سلخ به غُره آید، از غُره به سلخ.
15. بَسو = بستو، و آن کوزه سفالی لعابدار و دهان گشادی میباشد.

16. ماس = ماست.

17. راس = راست.

18. متلها و افسانههای ایرانی،نوشته: سید احد وکیلیان، انتشارات سروش، 1378، ص 78-77.

19. رابطه انسان با پروردگار خود که به‌صورت عمودی بیان شده است، و آفرینده در بالا قرار گرفته و آفریده در پائین، مخصوص ادیان سامی ست. این رابطه عمودی در عرفان است که به‌صورت افقی شکل میپذیرد، زیرا از این دیدگاه جوهر انسان با خدا یکی می شود. و

همانگونه که سپنسر

Herbert Spencer

 

فیلسوف انگلیسی می گوید:

«... وقتی او (انسان) به معرفت «او» (خداوند) نائل شود، نه تنها به مرتبۀ خدائی می رسد، بلکه با همۀ کائنات متحد و متصل می گردد.» مأخذ:

 

Herbert Spencer,  Mysticism p.143-149

و مولانا این رابطۀ "عمودی – افقی" را چنین متلاشی کرده است:

من آن روز بودم، که اَسما نبود.

نشان از وجود و، مُسَما نبود.

ز ما، شد مُسَما و اَسما پدید.

در آن روز، کآنجا من و ما نبود.

نشان گشت مظهر سرِ زُلف یار،

هنوز آن سرِ زُلف، رعنا نبود.

چَلیپا و نصرانیان سر - به - سر

به پیمودم، اندر  چَلیپا نبود.

به بُت خانه رفتم، به دِیرِ کُهن،

در و هیچ رنگی، هویدا نبود.

به کوه حَرا رفتم و قندهار

که نزدیک او، زیر - و - بالا نبود.

به عمداً شدم، بر سرِ کوهِ قاف

در آن جای، جُز، جای عَنقا نبود.

به کعبه کِشیدم عنانِ طلب،

در و مقصدِ پیر و بُرنا نبود.

به پرسیدم از اِبن سیناش، حال.

به اندازۀ اِبن سینا نبود.

سوی مَنظرِ قابِ قوسین شدم.

در آن بارگاهِ، معلی نبود.

نگه کردم، اندر دلِ خویشتن.

در آن جاش دیدم، دگرجا، نبود.

 

محمد عاصمی

 

در ماهنامه کاوه زیر عنوان «بررسی اندیشه هایی با یک دوست» برای نخستین بار پس از 500 سال این غزل را به دوستداران مولانا معرفی کرد. این غزل از کتاب دیوان کبیر توسط پارسی زبانان در طول این مدت، حذف شده بود. آقای محمد عاصمی به نسخه اصلی آن که در موزه توپکاپی

Topkapı Palace

 

نگهداری میشود دسترسی پیدا کرده و آن را نشر میدهند.

  


 و از این هم که بگذریم در تعالیم بودا پنداری از "آفریده" و "آفریننده" وجود ندارد تا این آفریده، رابطه ای عمودی یا افقی با آفریننده خود داشته باشد. زیرا، "آئین بودا" با هرگونه بحث فراطبیعی

Metaphysics

 

که هیچ فایدۀ اخلاقی برآن مترتب نیست، به کُلی بیگانه است.

20. اَسفَلُ السافِلین: در باورداشت های اسلامی، فروترین طبقه است. طبقات هفتگانۀ دوزخ، به ترتیب عبارت است از: سَقَر، سَعیر، حَطمَه، لظی، حجیم، جهنم، هاویه یا اسفل السافلین.

و بد نیست بدانیم که:

۱۸۰۰ سال پیش از 

مسیح 

 

مزدیسنا 

 

 

سخن

رستاخیز

 

 

را مطرح کرده و آتشگاهی را توصیف میکند که انسان‌های نیک آتش آن را چون شیر و عسل؛ و انسان‌های پلید آن را چون آهن گداخته بر جان خود احساس میکنند. روح مرده سه روز در کنار جسد می‌ماند و سحر گاهان روز چهارم به سوی

 

پل چینود

 

در قله‌ی کوه

کوه البرز (بلخ)

 

روان میشود. در آنجا دادگاهی در حضور ایزدان

 

سروش

 

رشن 

 

اشتاد

 

و با نظارت 

 

ایندرا

 

میترا

 

 

برگزار میگردد و با ترازو به کارهای نیک و زشت او رسیدگی میشود تا بتوان دید کدامین کفه ترازو سنگین‌تر است. سپس انسان نیک سرشت از راهی نورانی به سوی

پردیس

 

 

(بهشت)، و انسان گناهکار به دره‌ای پرتاب می‌شود و دیوها او را از آنجا به دوزخ می‌رانند.

21. اشاره به سِفر پیدایش باب سیم آیه 4 و 5 آنجا که آمده است: مار به زن گفت: ـ هرآینه نخواهید مُرد، بلکه خدا می داند در روزیکه از آن بخورید چشمان شما باز شود و مانند خدا عارفِ نیک و بد خواهید بود. که در اینجا مار (شیطان) نمودار وسوسه دانستن و رمز کنجکاوی ست.

22. 

چرخ با این اخترانِ نغزِ خوش، زیباستی.

صورتی در زیر دارد، آنچه در بالاستی.

صورت زیرین اگر با نردبان معرفت

بررود بالا،

               همان با اصل خود، یکتاستی.

این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری،

گر ابونصر ستی و، گر بوعلی سیناستی.

...

این گهر در رمز، دانایانِ پیشین سُفته اند!

پی برد در رمزها، هر کس او، داناستی. 

 برگرفته از قصیده معروف ابوالقاسم میرفندرسکی

23. 

طرح از فرشچیان آنجا که:

 


بالا (خداوند) شیطان را می سازد! و پایین (شیطان) خداوند را.

24. که حتا "دروغ آسمانی را نمیشود، پرداخت!" در داستان نامۀ بهمنیاری، نوشتۀ احمد بهمنیار، آمده است:

 

دروغگوئی و دروغپردازی که به یاری یکدیگر از راه تحمیق خلایق شکمِ بی هنر را می تاباندند، به دهی رسیدند و به قهوه خانه بار افکندند. چون روستائیان از صحرا بازآمدند، دروغگو به قصد جلبِ نظر ایشان حکایتی آغاز کرد که:

 

ـ روزی به شکار رفته بودم، از دور آهوئی دیدم. تفنگ را چنین - و- چنان نشانه رفتم و آتش کردم. هنگامی که به کنار حیوان رسیدم دیدم چنان بریان شده که بی درنگ به خوردن آن پرداختم!

 

روستائیان ساده دل متحیر ماندند و آثار ناباوری بر چهرۀ ایشان آشکار می شد که، دروغپرداز خندید و گفت:

ـ تعجب نکنید برادران؛ قضیه خیلی هم ساده است؛ رفیق من این سوی دره بوده، آهو آن سو. کهنه ئی که در لوله تفنگ قرار میدهند بر اثر شعلۀ باروت آتش گرفته بتههای خشکی را که آهو میان شان از پا درآمده مشتعل کرده، و تا رفیق من خودش را از این کمر به آن کمر برساند، آهو در آتش کباب شده.

صحبت کرک انداخت و کار به تعارف و "بفرمائید نان و نمکی با هم بخوریم!" رسید و ... مقصود دروغپرداز و دروغگو حاصل شد. روزی دیگر، در دهی دیگر، در جمع روستائیان، دروغگو درآمد که:

ـ یک روز داشتم گرسنه و خسته در بیابان میرفتم که ، ناگهان دیدم اُردکِ چاقی روی آسمان پیدا شد. تفنگ را کشیدم، علی را یاد کردم و زدم و افتاد. وقتی که خودم را رساندم بالای سرش، جای همۀ دوستان خالی! دیدم بَه - بَه، چه فسنجانی! فسنجان اُردک! نشستم و راستی - راستی دلی از عزا در آوردم!

روستائیان نخست نگاه‌هائی میان خود رد - و- بدل کردند، و چون دروغپرداز نیز به رفع - و- رفوی پارگی کار نپرداخت، مشتی به حماقت دروغگو خندیدند و دنبال کارشان رفتند و آن دو را گرسنه به حال خود گذاشتند.

دروغگوی از رو رفته به گلایه از دروغپرداز پرداخت که رسم همکاری به جا نیاورده او را تنها نهاده سرافکنده کرده است.

دروغپرداز گفت:

برادر! شرط ما این بود که تو "دروغ زمینی" بگوئی تا منِ مادر مرده بتوانم پرداختش کنم. قرار نبود "دروغ آسمانی" بگوئی گه جای پرداخت نداشته باشد. آخر، خانه خراب! یک لحظه فکر نکردی که من برای پرداختن آن فسنجان مزخرفِ تو، در آن بیابان برهوت، گردو و هاوَن و رُبِ انار و روغن و پیاز و شکر و نمک و دیگ و کمچه و هزار کوفت - و- زهرمار دیگر، از کجا باید دست - و- پا کنم؟  

 

 

کامکار، سوئد 2015/07/21

پیرایش، ویرایش و آرایش جدید 2024/02/16

ادامه در بخش ششم

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

جامعه بخش اول

  پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می‌کنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پان...