رستم جهان پهلوان و اودیپ شاه
بخش چهارم
پیش از هرچیز توجه خوانندگان را
به یک نکته مهم جلب میکنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته
شده است. برای آن که از ازدیاد پانویسهای طولانی و موضوعاتی که باید در مورد
آنها توضیح جانبی داد ازجمله:
نامها و مکانها، اصطلاحات متدوال ... و
بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:
پیش از هرچیز توجه خوانندگان را
به یک نکته مهم جلب میکنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته
شده است. برای آن که از ازدیاد پانویسهای طولانی و موضوعاتی که باید در مورد
آنها توضیح جانبی داد ازجمله:
نامها و مکانها، اصطلاحات متدوال ... و
بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:
با رنگ متفاوت از زمینه اصل، و
با حروف کژ، و در پارهای از مواقع،
با خط زیرین مشخص شده است.
خواننده درصورت
تمایل به آگاهی بیشتر میتواند بر روی واژه،
اصطلاح، نام و یا ... "کلیک" کند تا به «ویکی پدیا» رفته و بر آگاهی خود کمی بیافزاید.
مثلاً اگر شما بر روی نام سلطان محمود
غزنوی که به صورت "سلطان محمود غزنوی" نوشته شده است، "کلیک" کنید، صفحه مورد دلخواه شما باز خواهد شد.
*******
باری؛
سهراب
هنوز چهارده سال
را پر نکرده است.1 شاخص این دوران از زندگی،
حادثه جوئی و مخالفت کردن با سرپرستان است. و فردوسی بدان آگاهی کامل دارد.
رانش حادثهجوئی و خود را در
معرض خطرهای بسیار قرار دادن و در جوار آن، ولع دانستن و شور کنجکاوی در کشف
واقعیتها، قسمت وسیعی از مراحل رشد روانی هر نوجوانی در
این سن - و- سال را، در بر میگیرد. البته اگر جوانی به مفهوم امروزین که
جنبههای مختلف دارد را مد نظز داشته باشیم.
در گذشته و با
گمانی زنی نه چندان دور در
زمان فردوسی عمر متوسط چنان کوتاه بود و طراوت عمر چنان زود به پژمردگی میگرائید، که گوئی
عملاً از نطر جسمانی، "جوانی"
وجود نداشت. امروزه جوانی را از نظر روانی دورهای تعریف می کنند که در حوالی
سنین بلوغ با یک مرحله ناسازگاری آغاز می گردد و با یک
مرحله "نو/بازسازگاری" یا بازگذشت و
تطابق مجدد به واقعیت خاتمه می پذیرد.
سرکشی در برابر جامعه و اصول کهنه آن، و روی آوری به
تخیلات و تمایلاتی از این گونه که همه نشانه های بلوغ و جوانی است در جامعه
امروزین مشاهده میشود. این نوع روی آوری و گرایشها در روزگاران باستان و جامعه
کهن بندرت دیده شده است (و یا اسنادی در دست نیست، تا عکس این ادعا را ثابت کند).
شر و شور دوران بلوغ در زمان شاعر توس برایمان چندان
روشن نیست که آیا جوانان آن دوره همانگونه که فردوسی در شخصیت سهراب آن را برایمان
نمایان می کند بوده و یا این پیش اندیشی هم تنها از ذوق سرشار فردوسی فوران کرده و
شور و حال جوانان امروزین را پیش اندیشی کرده است. چون خانواده مقتدر پدرسالاری و
جامعه سنت پرست و نیرومندی مذهبی و اصول پابرجای دیرین مانع از عصیان جوانی و
ناسازگاری خاص دوران بلوع و شباب می بوده است.
در آن زمان (نوجوانی و جوانی افراد) شخصیت فردی
وجود/پایگاه اجتماعی نداشته است و فرد را توسط اجداد، قوم و یا قبیله او بازشناسی
میکردند. این نکته که بافت اجتماعی در زمان فردوسی این چنین بوده است بسیار مهم
میگردد زمانی که سهراب چهارده ساله با پیر جهان دیدهای همچون رستم روبرو میشود.
فردوسی از این امر غافل نیست که بنابر رسم آن روزگاران اینان باید مجال آن را
داشته باشند تا خود را به یکدگر معرفی کنند. ولی اما که، چرخ گردون (نیروی بهم
تنیده تک ـ تک افراد یک جامعه، ملت و یا کشور) برای این نوجوان طرحهای دیگر اندیشده است. و سرسپردگی
رستم به امر خودانگاری، بیشک برگ برندهای ست در دست فردوسی تا رستم را در
مقابل فرزند، خوار و بیارزش نماید. نباید فراموش نمود که در زمانی که
فردوسی مشغول نظم این داستان بوده است، فرزند پسر او فوت میکند.
باری! این رانش، یعنی همان ولع دانستن و شور کنجکاوی در
کشف واقعیتها از طرفی:
1. در نزد سهراب، بر وی نهیب میزند که در مسیر حادثه
جوئی، علاوه بر برطرف کردن میل به دانستن و کشف واقعیت، او میتواند عطش پدرجوئی
خود را با یافتن پدر، نیز سیرآب گرداند. این عطش آنگاه که سهراب از تهمینه مادر
خود میپرسد که او از تخم - و- ترکه کیست و اصل و نسب او به چه کسی میرسد از زبان
خود سهراب، این چنین بیان میشود:
ز تخم کیم2 و ز کدامین گهر
چه گویم چو پرسید
کسی از پدر؟3
و از طرفی دیگر:
2. وهم یافتن تبار خویش وی را دچار غرور و خیال پردازی می سازد. زیرا، سهراب در اندیشه خود، تشنه اتحاد بی آلایش نیکوسیرتان است. سهراب در گسترده وسعت خیال پردازیهای خود، دست - در- دست پدر مینهد و با یاری سپاه ترکان،
کیکاووس
را از گاه، به
زیر می کشد و تاج و تخت و کلاه را به
رستم
می دهد و پدر را
تاجوری میسازد که در گیتی بی مانند است.
سهراب با شادمانی
بسیار رو به مادر کرده می گوید:
برانگیزم از گاه
کاووس را
از ایران ببرم پی
طوس را.4
و مادر را نیز،
بر اریکه ی خاتون اول
ایران بودن، تکیه زده شادمان می بیند.
به زیر کشیدن
کاووس (نماد درونی جامعه) از "گاه"
در نزد سهراب تنها
از بین بردن کاووس نیست! سهراب به تمام فرهنگ ایران که کاووس شاخص آنست، می خروشد.
کمی درنگ و تامل بر
بافت پدیدارشناسی5 این خروش (خواست درونی سهراب)، در همترازی با حوادث رخ
داده یک قرن اخیر در ایران، به صورتی ضرورت دارد!
سهراب، در
خیالپردازیهای خویش،
افراسیاب
(نماد برونی جامعه/دم سپهر اجتماع، و یا به عبارتی ساده تر، خود مردم) این نماد
بدخواهی، و سیاه دلی بس کینه ـ توز که می خواهد وی (سهراب) را همچون نور
ماه نو در سیاهی چاه دل خویش فرو کشد را، به سزای اعمالش می رساند. و ایران و توران را
سرزمینی یکپارچه می بیند که رستم
فرمانروای آن ست.
به گیرم سر تخت
افراسیاب
سرنیزه
بگذارم از آفتاب.
چو رستم پدر باشد
و من پسر
نباید
به گیتی کسی تاجور6
سهراب قصد آن دارد تا رستم را دارای جایی کند و خط اتمام بر سرگشتگی وی کشد. لیک همانگونه که ذکر شد، رستم اهل منزل نیست! پرنده ای ست بلند پرواز که در هیچ قفسی جای نمی گیرد.
تشنه - رانش
حادثه جوئی در سهراب، از آبشخور در جستجوی پدر بودن، هر لحظه جرعه ای می نوشد. و سهراب
بیش تر و بیش تر برای شناخت پدر، بی تابی می کند. گفتگویش را
با
می شنویم.
سخن هرچه پرسم
همه راست گوی،
متاب
از ره راستین هیچ روی،
سپارم به تو گنج
آراسـته
بیابی
بسی، خلعت و خواسته.
...
مرا با تو امروز،
پیمان یکی ست.
به
گوییم و گفتار ما، اندکی ست.
اگر«پهلوان» را
نمایی به من،
سرافراز
باشی، به هر انجمن
ترا بی نیازی
دهم، در جهان.
گشاده کنم گنج
های نهان.
ور ایدون، که این
رازداری زمن،
گشاده
به پوشی به من بر سخن،
سرت را نخواهد
همی تن به جای،
نگر،
تا کدامین به آیدت، رای.7
سهراب،
ü علایم و نشانههای مشخصه
رستم
را همانگونه که برایش تشریح کردهاند، در ذهن و خاطر خود، و
ü مهره شناسائی پدر را بر بازو،
ü کره
رخش
را به زیر پا و
ü خالوی خود ژنده رزم را در کنار خود، دارد.
سهراب، با
این توشه بار و به کمک آنها میخواهد که بتواند بر انگیزهای چندگانه درونی خود،
پاسخی مثبت دهد. اما هیهات! که سرنوشت8 (آنطور که فردوسی ترسیم کرده ست)، راه پر پیچ - و- خمی را،
برای او تدارک دیده است. و آنچه که مُقَدَر است باید بشود!
فردوسی در تراژدی رستم و سهراب، انسان متفکر را
به صحنه دعوت می کند. تا او با یاری گرفتن دو نیروی تعقل و احساس، از
درونِ روزن گرهگشایی، پاسخی را جستجو کند. او هشدار می دهد که:
هیچ چیز به خودی ـ
خود نمی تواند واقع شود، مگر آنکه اسباب و شرایط لازم و کافی،
برای به وقوع پیوستن رویداد، پیش از آن فراهم شده باشد. لیک با این همه، و علی رغم این
معنا، فردوسی پدیدارهای پیشین را، تنها علت رخ دادههای
پسین نمی داند، گو اینکه رویدادها زنجیروار بهم وابسته، پیوسته و
همبسته هستند!
از همین روست که به گمان می رسد،
فردوسی، انسان متفکر را آنچنان در ماز سرنوشت9 پیش
می برد که گوئی تا ابد، او در آن ماز، زندانی و اسیر خواهد ماند.
پاسخ به این درماندگی و سرگشتگی10 را،
فردوسی جوابی می داند که نه تنها انسان به پرسش انسان
کیست؟ و انسان چیست؟ می تواند بدهد! بل، پاسخی ست به پرسش "
هستی11 چیست؟" و چرا؟ چون، انسان متفکر با به کارگیری
بازاندیشیها و درنگیدنهای خود براین امر آگاه است که او "بُلهی ـ وار" مسیری پیش بینی شده ای را
سیر نمی کند. زیرا، او (انسان متفکر) را طبیعت نیم ساخته
رها کرده و سازش نیم دیگر را به خود او واگذار نموده است. تا با اعمال خود، آن جزء
ناتمام را، تمام کند.
و با ماهیت چالشهایی که
انجام می دهد، به نحوی، بودن خود را در جهان به ثمر
رساند و انسانی شود.
فردوسی
در دو مقطع بسیار حساس نااندیشگی و ناپختگی و پریشان -
حال شدن سهراب را، به ما می شناساند. اول:
× در زمانی که سهراب دست به هر کار
می زند تا رستم را، بشناسد. حتی او می بیند
آنچه را که باید به بیند. ولی باور نمی کند،
آنچه را که می بیند. شاید به علت
پریشانی حال، نمی تواند/نمی خواهد
باور کند!
سهراب، علایم و نشانههای
مشخصه ی پدر را همانگونه که برایش تشریح کرده اند، در
ذهن و به خاطر خود سپرده است. از جمله:
خیمه گاه سبز رنگ پدر را،
ü به پرسید، کان سبز پرده سرای
یکی
لشگری گَشن، پیشش بپای
و نیز اهتزاز اختر کاویانی بر کنار تختش را،
ü یکی تخت پُر مایه اندر میان
زده
پیش او اختر کاویان
و نیز اژدهای نقش شده بر درفش و شیر زرینی که بر فراز
آن جای گرفته است را،
ü درفشی بدید، اژدها پیکر است
بران
نیزه، بر شیر زرین سرست.
همه ـ و- همه را، باز می شناسد.
سهراب، حتی خود رستم را می بیند. ولی باور نمی کند که او رستم است. فقط گمان می
برد!
ü نشان داده بود از پدر، مادرش
همی
دید و، دیده نبُد باورش12
...
ü نشان های مادر، بیابم همی
بدان
نیز، لختی بتابم همی
ü گمانی برم من، که او رستم ست،
که
چون او به گیتی، نبرده کم ست.
ü نباید که من با پدر جنگ جوی،
شوم
خیره، روی، اندر آرم به روی13
این همه پریشان حالی و آسیمگی سهراب را علت چیست؟
چرا چشمانش نگران (در جستجو بودن) واقعیت است،
ولی پاهایش او را بسوی حقیقت (توهمات ذهنی) می کشاند؟
آیا سهراب در این مقطع زمانی دچار"بی حوصله گی – جوانی" شده است؟ و
چرا فهمیدن و درک واقعیت (آنهم بدین روشنی) برای سهراب
سخت دشوار می نماید؟14
سهراب نابخرد نیست، لیک ندای خرد را در یک مقطع بسیار
حساس شاید (؟) که ناشنیده می گیرد،
که آنهم به علت ناپختگی و کم تجربه گی است.
سهراب آنچنان واله هدف (یافتن پدر) شده است که پیرامون
خود را کم تر می بیند. و دوم:
× سهراب این نوجوان نوخاسته دلیر، آراسته - و- پاکدل،
جوانمرد - و- با فُتوّت، در آوردگاه وقتی برای دومین بار با
هم رزم خود روـ در- روست و وی را در چنگ دارد، بر او پیروز نیز گشته، و بر روی
سینه او برنشسته است، بر اثر نااندیشگی و ناپختگی و شاید (؟) که پریشانی و آسیمگی
خود،15 و فرمانروایی قلب - و- احساس بر مغز- و- اندیشه،
در چاه برکنده از حیلت حریف (رستم)، سرنگون می گردد. و
بر او امان می دهد. چرا؟ چون؛ دم ـ سپهر اجتماع، این طلب کند. فردوسی
این تابلو را چنین نقاشی کرده است:
بزد دست سهراب، چون پیل مست
برآوردش
از جای و بنهاد، پست
به کردار شیری که بر گور نر،
زند
چنگ و، گور اندر آید به سـر
نشست از بر سینه پیلتن،
پر
ازخاک ، چنگال و روی ودهن
یکی خنجری آبگون برکشید،
همی
خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت:
«...- ای یل شیر گیر،
کمند
افکن و گُرد و شمشیرگیر،
دگرگونه تر باشد آئین ما،
جزین
باشد، آرایش دین ما
کسی کو به کشتی نبرد آورد،
سر
مهتری زیر گرد آورد،
نخستین که پشتش نهد بر زمین،
نبرد
سرش، گرچه باشد به کین
گرش بار دیگـر به زیر آورد،
زافکندنش نام شیر آورد.»
....
بدان چاره از چنگ آن اژدها،
همی
خواست کاید، زکشتن رها.
دلیر جوان سر به گفتار پیر،
بداد
و ببود این سخن، دلپذیر
یکی از دلی و، دوم از »زمان»،
سوم
از جوانمردیش، بی گمان.16
سهراب در
گفتگو با هومان،17 برای یافتن
پدر، مشت به سندان می کوبد. او درباره حریف خود رستم چنین می گوید:
«... ـ شیر
مردی که من امروز با او جنگیدم، با آن همه سن - و- سال، همه چیزش بخود من میماند!
و زمانی که بر او درمیافتم و در نبرد هستم، دلم فرو میریزد و احساس شرم می کنم و
گمان می برم که او، پدر من رستم است!»
به هومان چنین گفت:
ک « ... - ایـن شیر مرد
که
با من همی گردد اندر نبرد،
ز بالای من نیست بالاش کم
به
رزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من،
تو
گوئی که داننده، بر زد، رسن.
...
گمانی برم من، که او رستم ست،
که چون او به گیتی، نبرده کم ست
نباید که من با پدر جنگ جوی
شوم
خیره، روی، اندر آرم به روی.»18
ولی، هیهات؟! این همه رنج و تشویش و دو دلی نوجوانی،
زمانی سهراب را رها می کند که دیگر کار- از- کار گذشته است. او، سهراب جوانمرد
و بیدار دل، آگاهانه و هوشیارانه و در واپسین دم زندگی خود، به پدر می گوید:
« ... ـ تو، بی گناهی.
من خود، خویشتن - خویش را، توسط تو، به دست زمانه19 سپرده،
به کشتن دادم».
در اینجا، سهراب می داند؛
عاجزانه ترین پوزش و راه گریز از "خود – کردنی"ها،
همانا منسوب داشتن خطاهای اندیشه ای، احساسی و کرداری خود، به گردش روزگار و فلک (مردم) است. لذا، می گوید:
... - این بر من، از من رسید! و، از من است،
آنچه که بر من است. با این بیان صریح و ساحرانه و کاملاً روشن، سهراب تاکید می کند که
سرنوشت همان چیزیست که ما انجام می دهیم و فردوسی این تابلوی پر درد و رنج را، این چنین
نقش؛ زده است:
سبک تیغ تیز از میان برکشید،
بر
"شیر بیداردل"، بر درید
به پیچید زآن پس، کی آه کرد،
ز
نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت:
ک« ... - این برمن، از من رسید!
زمـانه،
به دست تو دادم کلید.
تو زین بی گناهی، که این کوژپشت،
مرا
برکشید و، به زودی بکشت. 20
اوج اشارت نمادین حماسه سرای توس، به امر خودانگاری در این چند بیت، بسیار قابل تامل و بررسی است. زیرا که کوژپشت؛ کنایه ای ست از:
سپهر، فلک و آسمان که پشت ـ خمیده می نماید.
و این اشارت نمادینی ست به مفاهیمی همچون:
دم ـ سپهر اجتماع، پیر کهنسال/جبرعام و نیروهای بهم -
تنیده خودانگاری، که فردوسی با توانایی خود در واژه سازی، ترکیبها و
واژه های گوناگونی از جمله:
دهر، جهان، جهان دار، دنیا، کیهان ناپیدار، گیتی، مرکز
ماه و پرگار تنگ، زمان، زمانه، روزگار، سرای، سرای سپنج، سرای گزند، سرای درشت،
سرای فسوس، سرای کهن، چرخ پیر، چرخ روان، چرخ کبود، چرخ بلند، فلک، این پُر فریب،
کوژپشت، گنبد، آسمان، گردون، گردون پیر، سپهر، تیره خاک، خاک خونخوار، خاک
نژند، بخت شوم و زمین را،
بدین پدیدار مهم لیک ویران گر خودانگاری، اختصاص داده است.
دهر، فلک، سپهر، آسمان و ... زمانه بطور اعم؛ یعنی همان دم ـ سپهر اجتماع و تکانشهای
فراساختههای اجتماعی. و به عبارت ساده تر یعنی آنچه که مردم در یک جامعه به آن میاندیشند
و انجام میدهند (و این رهیافتهای اندیشه
را فرهنگ نیز
گفتهاند) و کارهای به انجام رسیده
آنها همان دست آوردهای آنهایی
ست که ما در اینجا آن را دم ـ سپهراجتماع یا دهر نامیده ایم.21 ولی به طور
اخص، این مفاهیم، به معنای خودانگاری بکار گرفته شده است (همان دست آوردهای جامعه،
که به زور و تأدی به کودکان آن جامعه تحمیل و تزریق می گردد و نام سادهتر آن تربیت
است). زیرا مفاهیم
واژگان فوق در فرآیند با انسان است که شکل می پذیرد و
عمق فلسفی و هویت انتزاعی خود را میابند.
مثلاً از واژه گیتی نه تنها جسم فیزیکی کرهای مثل
کره زمین و یا دیگر اجسام کیهانی، و یا از واژه زمانه تقسیمبندی زمان
بصورت؛ شب و روز، فصل، ماه و یا سال است بلکه منظور و مقصود نمادین آن نیز،
باید درک شود. نمونه ای روشن در این نمادگری آنجاست که فردوسی می گوید:
ز"چرخ بلند" اندر آر، این سُخُن!
سراسر
زگیتی همین ست بُن
زمانه به مردم شد آراسـته،
وزو
ارج گیرد، همی خواسته.22
ساختار دم سپهر اجتماع و هرآنچه را که ارزشهای
درونی جامعه می نامند را، غلیان و رانش خود جوشی می داند
که، همان جامعه سبب بوجود آوردنش شده است.
و تاکید می کند که خواستارها/دست آوردهای آن
جامعه، ارزش هایی را شکل می دهند. تا
همان ارزش ها، مواد اصلی و بنیانی و ابزار و مصالح ساختمان و ساز
و کارِ همان جامعه بشوند.23 و این همه را باید از مفهوم "چرخ
بلند" بیرون کشید:
ز چرخ بلند اندر آر، این سُخُن!
و یا آنجا که می گوید:
جز از رای و فرمان او24، راه نیست،
خور و ماه، از این دانش آگاه نیست.25
فردوسی، مابین خورشید و ماه که در آسمان هستند و جزء
پیکرهای کهکشانی می باشند، با آن خور و ماه که بصورت نمادین بکار گرفته شده اند و
در معنا همان دم سپهراجتماع و پدیدارهای خودانگاری را ساختارند، مرزی مشخص و معین
میکشد. و آشکارا می گوید؛ پیکرهای آسمانی را با جبرعام، کار نیست! و از این
دو یکی، ساخت و سازی
Construction
ست ذهنی و
دیگر موضوعی/ساخت و سازی ست عینی.
فردوسی در مقدمه تراژدی رستم و سهراب جرثومه اندیشههای خود
را هم سخن با
مزدیسنا
در مورد فرآیند خودانگاری بیان می دارد.
مَزدَیَسن26 را از لجه خودانگاری و تداولات اجتماعی که آنها
را
اهریمن
می نامد، پاک و منزه می شمارد. فرآیندی که رستم آن را منکر
می شود و نمی پذیرد.27
فردوسی در آغاز تراژدی رستم و سهراب جان سخن را برای
آنان که خرد پرتو راهشان است به راحت بیان می دارد.
او مقدمه28 داستان را اینگونه ساختار است:
اگر تند بادی برآید ز کُنج،
به
خاک افکند نارسیده تُرُنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر؟
هنرمند
دانیمش ار بی هنر؟
...
از این راز، جان تو آگاه نیست
بدین
پرده اندر، ترا راه نیست
همه تا در "آز" رفته فراز،
به
کس بر نشد این درِ راز، باز
...
براین کارِ"یزدان"29، ترا
راز نیست،
اگر
جانت با دیو، انباز نیست.30
فردوسی در این مقدمه کوتاه ولی گویا، پرده اسرار را از چهره منحوس جبرِعام/دم سپهر اجتماع و خدعه روزگار(مردم)، یک بار و برای همیشه به سوئی می کشد. او می گوید:
اگر رام، همنشین و سر سپرده اوامر دیو خودانگاری نبوده
باشی، و فراز آز را
همراه او طی نکرده باشی، فراشد درِ راز خودانگاری، برایت فاش باز خواهد شد. و اگر
شریک راه این اهریمن (دیو خودانگاری) بوده باشی، و فرازِ آز را با همراهی و همیاری
او طی کرده باشی، دیگر پرسشی برایت پیش نخواهد آمد. به همانگونه که برای رستم در
امر فرزند ـ کُشی، پرسشی پیش نیاورد.
و یا آنجا که می گوید:
به پیچاند از راستی پنج چیز
که
دانا بر این پنج نفـزود نیز
کجا "رشک" و، "کین" است و، "خشم" و "نیاز"،
به
پنجم که گردد بر او چیره "آز"
فردوسی، زیاده خواهی در مال و منال "نیاز" را، از
فزون خواهی فرادهیهای خدعه روزگار"آز"، جدا می سازد.
بزرگ توس در منزلگه انتهایی این تراژدی عظیم، بار دیگر و با تلاش در ابرام سخن، تاکید دارد که این تراژدی، تراژدی
فریب جبرعام و خدعه روزگار است. و او آنجا که می خواهد
نقطه اتمام این تراژدی را تحریر کند، می گوید:
کرا در جهان هست هوش و خرد
کجا او فریب "زمانه"31 خورد
و مسیر تراژدی را، بستر این ترفند می داند.
قابل توجه
آنکه همزمان با حماسه سرای توس، بسیارند شاعران، نویسندگان، متفکران و دیگر اصحابِ
اصالتِ پیام راستین که بدین مهم اشارتهای آشکار داشتهاند.32 آنان
تحمیل/تزریق آن قسمت از فراساختههای اجتماعی که به- صورت خودانگاری متبلور می
شوند را، نهتنها به روشنی و با استفاده از همین واژگان از جمله:
"آز"، "فلک"، "دهر"، "سپهر"، و نظیر
آن بیان داشته اند بلکه لجه و سرسپردگی بدین ترفند را، با نظری سخت
منتقدانه می نگرند و آن را
اطاعت کور- کورانه و بندگی مطلق می شمارند و تمامیت این فراشد را محکوم می کنند و
منفور می دارند.33 و ما در اینجا برای جلوگیری از تطویل بیان، فقط
نظری کوتاه به پارهای از اشعار برخی از شاعران، میاندازیم،
همچون:
افلاک که جز غم نفزایند دگر،
ننهند
بجا، تا نه ربایند دگر،
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهـر چه می کشیم، نایند دگر34
و یا
ستیزه فلـکا از جفا و جور تو داد
نفاق
- پیشـه سپـهرا ز کینه ات
فریاد
مـرا ز شربت بی داد،
ساغری دادی!
که
تا قیامتم از مرگ، یاد خواهد داد.35
و یا
دهر چون
نیرنگ سازد، چرخ چون دستان کند،
مغز
را آشفته سازد، عقل را حیران کند36
و یا
اگر جان تو بسپرد راه آز
شود
کار بی سوده، بر تو دراز.37
و یا
ای به غفلت خفته زیر دام دهر
ایمنی
چون یافتی؟ زین مفتُتُن.38
و یا
فلک را
عادت دیرینه این است،
که
با آزادگان39 دایم
به کین است!
به جان می پرورد بیحاصلی را،
کز
و دل بشکند، صاحبدلی را،
نه امروزش چنین رفتار بودست،
فلک تا
بوده، اینش کار بودست.40
و یا
کجا ذکر41 کنجد در انبان آز!
به
سختی نفس می کشد، پادراز42. 43
و یا
جهان دامداری ست نیرنگ ـ سـاز!
هوای
دلش چینه و، دام، آز.44
و یا حتا حافظ می گوید:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم،
فلک را
سقف بشکافیم و، طرحی نو دراندازیم.
...
سخن دانی وخوش خوانی نمی ورزند درشیراز،
بیا
حافظ که تا خود45 را،
به مُلکی دیگر اندازیم.
ویا
یکی مُهره باز است گیتـی، که دیو!
ندارد بترفند او، هیچ تیو،47.46
ویا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در
شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا48
پانویسها:
1) همانا که سالش نباشد دو هفت.
2) بحران شروع بلوغ جسمی در تکانش فرایند تکوین هویت شخصی.
3) دکتر سعید حمیدیان: شاهنامه فردوسی، براساس چاپ مسکو،
جلد دوم، ص 178.
4) همان مأخذ
پیشین ، جلد دوم، ص 179.
6) همان مأخذ پیشین ، جلد دوم، ص 179.
7) همان مأخذ پیشین، جلد دوم، ص 217-212.
8) نبشته به سر بر دگرگونه بود زفرمان نکاهد،
نخواهد فزود. همان مأخذ پیشین، ص214.
10) که فردوسی آنرا "تقدیر" مینامدش!
11) در مقابل "ناهستی". مبارزه هستی در
برابر ناهستی، تلاش دائمی بشر است. این تلاش نه برای پذیرفتن واقعیت است بلکه برای ایجاد نقاط مرجع هستی ست
(و ما آنرا، حقیقت نامیدهایم) که در جریان تکانش وقفه ناپذیر امور روزمره، ملموس
است. با آگاهی بدان که جستجوی حقیقت، اصل شک بنیادین را، نهادینه میسازد و براین
نکته تاکید می ورزد که هرگونه دانش واقعی در نهایت امر فرضیهای بوده است که حقیقت
همواره در خود، میداشته. و هماره اساس فرضیهها برآنست که باز و پذیرای تجدید نظر
باشند و در بعضی از موارد نفی، میآید که آن حقیقت را رها سازیم و در پی حقیقت
دیگری در تلاش باشیم، زیرا هرآنچه به ذهن میرسد، حقیقت است و آنچه حداقل با دو حس
از حواس پنجگانه مفهوم میگردد، واقعیت.
12) همان مأخذ پیشین، ص 214.
13) همان مأخذ پیشین، ص 232.
14) برای پاسخ جوئی به این پرسش ها، نک: عواطف مفید در
سهراب.
15) نشانهای مادر، بیابم همی، بدان نیز لختی، «بتابم»
همی. تابیدن، در اینجا به معنای: پریشان و مضطرب شدن، در رنج و غم شدن، آمده
است.
16) همان مأخذ پیشین، جلد دوم ، ص 235-234.
17) هومان؛ نام یکی از سرداران افراسیاب و برادر پیران ویسه
که در جنگ ایران و توران با طوس سپهبد سپاه ایران، چندین جنگ کرد.
18) همان مأخذ پیشین، جلد دوم، ص 232.
19) دم سپهر فرهنگ وقت/جبر عام.
20) همان
مأخذ پیشین، جلد دوم، ص 237.
21)
لا تُسبوا اَلَدهر فُإن الله هوَ اَلَدَهر.
یعنی:
دشنام میدهید دهر را. بدرستی که خدای تعالی همان دهر است.
در آنندراج،
چ دوم، ج سوم، ص 1969، س1363 خورشیدی، ناشر کتاب فروشی خیام، آمده است:
«... ــ چون بعضی از اعراب دهریه را گمان بود که
هر حادثه که نازل می شود منزل آن حادثه زمانه است، پس دهر را
دشنام دادندی. حضرت رسالت پناه (ص) فرمود که منزل این حادثه را دشنام مدهید که آن
منزل به حقیقت خداست که آن را دهر پنداشته اید».
22) شاهنامه، انتشارات امیرکبیر، رای زدن زال با موبدان در
کار رودابه دختر مهراب، چ
پنجم، ج اول ص 55.
23) و بنابر گفته مولانا:
آنچ بر ما میرسد، آن هم ز ماست! مثنوی،
دفتر ششم ، 604.
24) دم سپهر اجتماع، تداولات اجتماعی. که برابر است با، او؛
ویا همان «خداوندگارخدا». نک: خداوندگارخدا؛ همین «وبگاه».
25) شاهنامه فردوسی، انتشارات دانش، شعبه ادبیات خاور، جلد
سوم، ص203.
26)
مَزدَیَسن، مرکب از «َمزدَه» + «یَسن» یعنی: پرستنده
مزدا.
27) تاریخ سیستان، به تصحیح محمد تقی ملک الشعراء بهار، ص33
تا 34.
28)
اولین شاعر و نویسنده در دنیا که «مقدمه»ای بر نوشته
خود گذارد فردوسی بود.
29) خود انگاری = دم سپهر
اجتماع، تداولات اجتماعی، فرادهیهای
اجتماعی، ترفند جامعه، خدعه روزگار، نیروهای نامریی و بههم تنیده کل
افراد یک جامعه/ملت/کشور.
30) دکتر سعید حمیدیان: شاهنامه فردوسی، براساس چاپ مسکو،
جلد دوم، ص 167.
31) مردم.
32) و Krzysztof Kieślowski کارگردان، فیلم ساز و فیلم نامه نویس لهستانی، آفریننده فیلم های
همچون:
ده حکم موسی (Decalogue)،
سپید، آبی و سرخ و ...، با همین درونمایه، و با الهام گرفتن از یکی از ابیات حافظ،
آنجا که می گوید:
«... بیا تا گل برافشانیم و می... فلک را سقف بشکافیم ...»، آخرین فیلم نامه
خود به نامه بهشت Heaven 2002 film را،
می نویسد. این فیلم نامه
توسط کارگردان دیگری به نام Tom Tykwer درسال 2002 میلادی بصورت یک فیلم بلند
به عالم سینما معرفی گردید.
33) زیرا خودانگاری، شرط نخستین بازتابندگی فراساختههای اجتماعی و در عین حال، خود محصول آن ست. بنابراین شرط، فراساختههای اجتماعی و ترفند جامعه پایههای اساسی و بنیانگر پیوندهای همه - جانبه باز تولیدی اجتماعی
Social reproduction
و هویت شخصیی، اشخاص میشود.
34) خیام.
35) محتشم کاشانی در مرثیه برادر جوانمرگ خود، عبدالغنی
36) قاآنی .
37) شاهنامه،
انتشارات امیرکبیر، چ پنجم، س2537، پاسخ دادن رستم بهمن را، ج سوم، ص 322.
38) ناصرخسرو.
39) آزادگان، در اشعار بالا اشاره به اشخاصی است که بر "خودانگاری"
خود غلبه کرده، و "صاحبدل" بوده و مطیع جبر عام نشده و به سازه ها،
نظام، قیود، آداب و سایر ارباب مناصب، مقید نباشند. در مسیر فراز آز
هرگز گامی بر ندارند.
40) محمدعلی نقیب الممالک: امیرارسلان، انتشارات جیبی، س 1340، ص 70 تا 71.
41) اشاره به "خود شکفتگی".
42) پا؛ نمادِ رفتن است و "پا دراز" کسی است که پُر حرکت می باشد.
او در اندوختن و همسازی با فرادهیهای اجتماعی توفیق یافته، و در بازاندوزی آنها کوشش
خستگی ناپذیری دارد و فرازِ آز را نفس - نفس زنان، شتابانه با "پاهای
دراز" و پر طمع خود در می نوردد، و نان را
همیشه به نرخ روز، مصرف می کند.
43) سعدی.
44) اسدی طوسی.
45) اشاره به "خودشکفتگی".
46) تیو = تاب، طاقت، توانایی.
47) عنصری بلخی.
48) سید محمدحسین شهریار .
محمدرضا کامکار سوئد 2014/06/11
پیراش، ویراش و آرایش 2024/01/06
ادامه دارد ...